داشتم کارمو انجام میدادم و اون نگام میکرد.انگار میخواست ب
داشتم کارمو انجام میدادم و اون نگام میکرد.انگار میخواست با چشاش تا مغز استخونمو اسکن کنه.بهش گفتم نگاهات تمومی نداره مگه؟! گفت تو نمیخواد نگران نگاه من باشی.لازم باشه تا صد سال دیگه هم خیره میشم بهت تا به حرف بیای! گفتم مگه قراره حرفی بزنم؟! گفت همین که خودتو مشغول کردی و مثل ماشین داری کار میکنی خودش یه دنیا حرف توشه.خندیدم! گفتم برو بابا کی گفته من حرفی با تو دارم.گفت من اگه نفهمم باز فکرش مثل خوره افتاده به جونت به درد لای جرز دیوار میخورم که.اینو که گفت دستام شل شد.داشتم واسه آش رشته ای که درست کرده بودم پیاز خورد میکردم.«آخه اون آش رشته رو با پیاز داغ زیاد میخورد.نبود اما من به هوای قبل هنوز باب میل اون کارامو انجام میدادم...». چشام خیس بود...نه اینکه گریه کنم؛نه!فقط به خاطر اون پیاز لعنتی بود.اما نمیدونم چرا یه چیزی مثل سنگ گلومو گرفته بود.اومد دستمو گرفت.گفت خسته نیستی این همه خودتو به اون راه زدی؟!ببین اون رفته! تو موندی و این زندگی که هیچکس نیست جمعش کنه!حالا هی بشین فکر کن که برمیگرده!
سکوت کردم! از درون ناله کردم! راستش حرفاش صدامو خفه کرد!مغزمو خفه کرد!
آخرشب که میخواست بره؛گفت اگه یه روزی هم برگشت؛نزار عسلی چشاتو سبز کنه...آخه اون همیشه میگفت وقتی گریه میکنی؛عسل چشات سبز میشه!
#زُمُرُدِ_کَـــــــبود
سکوت کردم! از درون ناله کردم! راستش حرفاش صدامو خفه کرد!مغزمو خفه کرد!
آخرشب که میخواست بره؛گفت اگه یه روزی هم برگشت؛نزار عسلی چشاتو سبز کنه...آخه اون همیشه میگفت وقتی گریه میکنی؛عسل چشات سبز میشه!
#زُمُرُدِ_کَـــــــبود
۵.۸k
۰۴ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.