بسم الله الذی لا اله الا هو
***بسم الله الذی لا اله الا هو***
خسته شدم...
مي شنوي پدر؟!!
خسته!!
هر روز داغ مظلوميتت را در ذهنم يادآوري مي كنم!!
هر روز از كوچه هاي بني هاشم پرنده ي خيالم را پرواز مي دهم ، مي ميرم و زنده ميشوم...
پدر چگونه سكوت را به زبانم ياد بدهم؟!!
وقتي مي دانم دستانت را بستند و از خانه بيرونت كشيدند...همسرت را زدند و خانه ات را به آتش كشيدند...محسنت را شهيد كردند و داغش را به جانت گذاشتند...
پدر به راستي چگونه من با اين همه مصيبت سكوت كنم؟!!
چگونه نگويم حقت را خوردند...
چگونه از ماجراي در و ديوار دم نزنم...
گويا همه آن روز را فراموش كرده اند...عده اي ميخواهند تمام خاطراتت را از ذهنم پاك كنند...مگر ميتوانم پدر؟!!
پدر...مرا خفه كرده اند...
مي گويند منافقي در لباس دوستانت هستم...آياچنينم!!
آيا هركس دم از حقت بزنداز مظلوميتت بگويد
منافق است؟!!
پدر اين درد دارد مرا به آتش ميكشد...
آه پدر جگرم راسوزاندند...
من بي تعلق به تمام دنيا شدم براي تو
با ذكر نام تو من زنده مي شوم
پدر صداي ميرزايت را ميشنوي؟!
من با مردي سخن ميگويم كه آماج تمام درد ها و بلاها بود...
اما پدر...
من آرام و قرار ندارم...وقتي،مي بينم حقت را خورده اند و مي دانند و مي گويند سكوت كنم!!
آخر ميرزاي تو چگونه سكوت كند؟!
چگونه لبخند بر چهره كساني بزنم كه قلبم با ديدنشان به درد مي ايد...
آرام باش ميرزا...
آرام باش...
اين چه سخناني است كه بر زبان جاري ميكني؟!
مي خواهي پدر ناراحت بشود؟!
مي دانم كه درد از وجودت زبانه كشيده است...اما كمي نيز حال پدر را مراعات كن...هنوز داغدار است و سخنانت داغش را تازه ميكند...نمك به زخم قلبش نپاش كه شيعيانش بيش ازين نمكهاي زيادي پاشيده اند...
آرام باش ميرزاي من...بگذار پدر امشب را آرام سر كند...
پدر تمام اين حرفهارا ميداند...تو يادآور دردهايش نباش...
بسپار به اوكه ميداند چه ميگويي...
تو آرام باش...
آرام ...
اشک نوشت:از ناسوت خسته ام...
***درد دل میرزای بی تعلق با پدر مظلومش
علی ابن ابیطالب***
خسته شدم...
مي شنوي پدر؟!!
خسته!!
هر روز داغ مظلوميتت را در ذهنم يادآوري مي كنم!!
هر روز از كوچه هاي بني هاشم پرنده ي خيالم را پرواز مي دهم ، مي ميرم و زنده ميشوم...
پدر چگونه سكوت را به زبانم ياد بدهم؟!!
وقتي مي دانم دستانت را بستند و از خانه بيرونت كشيدند...همسرت را زدند و خانه ات را به آتش كشيدند...محسنت را شهيد كردند و داغش را به جانت گذاشتند...
پدر به راستي چگونه من با اين همه مصيبت سكوت كنم؟!!
چگونه نگويم حقت را خوردند...
چگونه از ماجراي در و ديوار دم نزنم...
گويا همه آن روز را فراموش كرده اند...عده اي ميخواهند تمام خاطراتت را از ذهنم پاك كنند...مگر ميتوانم پدر؟!!
پدر...مرا خفه كرده اند...
مي گويند منافقي در لباس دوستانت هستم...آياچنينم!!
آيا هركس دم از حقت بزنداز مظلوميتت بگويد
منافق است؟!!
پدر اين درد دارد مرا به آتش ميكشد...
آه پدر جگرم راسوزاندند...
من بي تعلق به تمام دنيا شدم براي تو
با ذكر نام تو من زنده مي شوم
پدر صداي ميرزايت را ميشنوي؟!
من با مردي سخن ميگويم كه آماج تمام درد ها و بلاها بود...
اما پدر...
من آرام و قرار ندارم...وقتي،مي بينم حقت را خورده اند و مي دانند و مي گويند سكوت كنم!!
آخر ميرزاي تو چگونه سكوت كند؟!
چگونه لبخند بر چهره كساني بزنم كه قلبم با ديدنشان به درد مي ايد...
آرام باش ميرزا...
آرام باش...
اين چه سخناني است كه بر زبان جاري ميكني؟!
مي خواهي پدر ناراحت بشود؟!
مي دانم كه درد از وجودت زبانه كشيده است...اما كمي نيز حال پدر را مراعات كن...هنوز داغدار است و سخنانت داغش را تازه ميكند...نمك به زخم قلبش نپاش كه شيعيانش بيش ازين نمكهاي زيادي پاشيده اند...
آرام باش ميرزاي من...بگذار پدر امشب را آرام سر كند...
پدر تمام اين حرفهارا ميداند...تو يادآور دردهايش نباش...
بسپار به اوكه ميداند چه ميگويي...
تو آرام باش...
آرام ...
اشک نوشت:از ناسوت خسته ام...
***درد دل میرزای بی تعلق با پدر مظلومش
علی ابن ابیطالب***
- ۵۰۰
- ۰۵ شهریور ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط