داستانکوتاه

#داستان_کوتاه
در بی حوصلگی و خستگی خودم داشتم کار میکردم که خانم مدیر چندتا برگه روی میزم گذاشت و گفت:
اینو تایپ کن، یادم نبود باید امروز تحویلش بدیم!
عادت داشتم قبل از تایپ داستان چندخطی میخواندم و بعد شروع میکردم.
خط اول ، خط دوم ، خط سوم ، به خط چهارم که رسیدم دست و پایم شل شد،
هیچ اسمی بالای داستان نبود اما من قلم لعنتی اش را میشناختم.
مثل همیشه بی مقدمه شروع کرده و نوشته بود:

توی راه بندون گیر کرده بودیم و راننده تاکسی حواسش پرت ترافیک بود
خودمو چسبوندم بهش و دستمو انداختم دور گردنش
گفت چیه باز اونجوری نگا میکنی؟
گفتم به تو چه ماله خودمه!
وقتی اینجوری از بغل نگام میکرد میخواستم قورتش بدم.
سرشو چسبوند به گوشه ی سینم و چشماشو بست و عمییق نفس کشید.
منم گوشه ی شالشو گرفتم جلوی صورتم و چشمامو بستم.
یدفعه دستمو محکم گاز گرفت، وقتی یه کاری میکردم که دلشو میبردم گازم میگرفت! منم هیچ عکس العملی نشون ندادم ، اینجور وقتا دندوناشو بیشتر فشار میداد ، منم که از خدا خواسته تکون نمیخوردم تا قشنگ رد دندوناش بیفته رو دستمو و دردش تا چند روز بمونه باهام!
میدونست من عاشق نفس کشیدن موهاشم واسه همین سرشو میذاشت رو شونم و یه شعری زمزمه میکرد!
چی میگفت؟!
آهان همیشه اینو میخوند:
بودنت هنوز مثل بارونه.....
منم محو موهای به هم ریخته ی پشت گردن اش میشدم و پیشونیشو بوس میکردم.
اصلا یادمون میرفت که بابا وسط ترافیکیم و راننده داره از آینه نگامون میکنه!.... .

گرم خواندن بودم که ناگهان صدای زنی را شنیدم که آمده بود کار را تحویل بگیرد و گفت من نامزدشون هستم... دیگر نتوانستم ادامه بدهم
و همه چیز رها کردم و گیج و گنگ زدم بیرون.
دلم مانند کودکی که گم شده است میجوشید و از بغض گلو درد گرفته بودم.
فکر نمیکردم بعد از این همه سال تصمیم بگیرد خاطرات لعنتی مان را به داستان تبدیل کند و من میان این همه مشغله با خواندنش اینگونه بر هم بریزم!
اما به خودم حق دادم ! راستش علاقه ی آن روزها هیچ وقت تکرار نشد و رد بوسه های روانی اش در خیابان و کوچه و .... جا مانده بود!
بی اختیار سوار تاکسی شدم تا پای قرار همیشگی مان بروم و با مرور خاطرات خود زنی کنم.
غرق شده بودم در آن روزها که مسافری دست بلند کرد
گفت انقلاب!؟ و سوار شد.
چشمانم را بستم و خدا خدا میکردم که در ترافیک گیر کنیم.
راستش مسافری که کنارم نشست همان عطری را زده بود که تو میزدی.. .
دیدگاه ها (۱۳)

‍ 🌸 🍃 ️ دل نوشته_____ناب 🍃 🌸 💟 👉 @DELNEVISNAABنمی دانی چقد...

‍ 🌸 🍃 ️ دل نوشته_____می‌دانمما هر دو در ایستگاه قطار ایستاده...

Mبهم میگن تو عاشق نیستی تو فقط بهش عادت کردی مثل اینکه عادت ...

حرفامو باور کنی یا نه از وقتی نیستی خورشید از مغرب میاد بالا...

پارت ۷ فیک مرز خون و عشق

#Gentlemans_husband#season_Third#part_284رفتیم توی حیاط، ماش...

قلب یخیپارت ۱۰از زبان ا/ت:غذامون تموم شد منم میخواستم برم دس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط