خوب خوب من اومدمم
خوب خوب من اومدمم
..............................................
فیک کوک
عشق تدریجی
پارت16
ویو کوک
خوابم نمیومد پس در نتیجه رفتم سراغ کارا که یهو یادم اومد ا.ت که لباس عروس نگرفت فردا هم که عروسیه نمیشه لباس معمولی بپوشه رفتم و چندتا لباس عروس دیدم و بهترینش که به ا.ت میومد رو خریدم
داشتم میرفتم دوباره سر کارم که یهو صدای رعدو برق اومد و...........
ویو ا.ت
من از رعد و برق میترسم عرق کرده بودم هم کابوس دیده بودم هم داشت رعدو برق میزد یهو به رعد برق بزرگ زد که کل عمارت پر نور شد جیغ بلندی زدم
ویو کوک
صدای جیغ ا.ت اومد فکر کردم چیزی شده بدو بدو از طبقه پایین اومدم طبقه بالا تو راهرو دنبال اتاق ا.ت بودم که.......
ویو ا.ت
خیلی ترسیده بود از اتاقم بدو بدو بیرون اومدم کوک رو که دیدم پریدم بغلش و پاهامو دورش حلقه کردم و چشمامو بستم مهم گردنش رو گرفته بودم.....
ویو کوک
اومد بغلم و محکم بغلم کرد هنگ کرده بودم اروم گرفتمش که نیوفته و سمت اتاقش بردم
ازم جداشد وگفت
+واقعا ببخشید من از رعدوبرق میترسم
_نه نه اشکال نداره الان حالت خوبه؟
+اره خوبم
از کنار تخت ش پارچ ابو برداشتم و تو لیوان اب ریختم و دادم دستش و یه قورت خورد
+ممنون بابت آب
لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم و تو اتاق خودم رفتم
10 مین بعد
ویو کوک
یهو در اتاق باز شد ا.ت بود
_چیزی شده؟
+نه ولی میشه اینجا بخوابم
خنده ای تو دلم کردم
_اره بیا
اومد داخل و سمت کناپه رفت
_چرا رفتی اونجا؟
+ها؟؟....خوب اینجا بخوابم😑😑
_نه بیا تو روتخت بخواب من رو کاناپه میخوابم(خیلی جدی کلا هرچی حرف میزنن رسمی و جدی)
+باش
ویو ا.ت
رفتم سمت تخت و ملافه خاکستری رنگ رو روم انداختم و چشمامو بستم دیگه چیزی نفهمیدم
.................
ادامه دارد...
لایک
کامنت
فالو
..............................................
فیک کوک
عشق تدریجی
پارت16
ویو کوک
خوابم نمیومد پس در نتیجه رفتم سراغ کارا که یهو یادم اومد ا.ت که لباس عروس نگرفت فردا هم که عروسیه نمیشه لباس معمولی بپوشه رفتم و چندتا لباس عروس دیدم و بهترینش که به ا.ت میومد رو خریدم
داشتم میرفتم دوباره سر کارم که یهو صدای رعدو برق اومد و...........
ویو ا.ت
من از رعد و برق میترسم عرق کرده بودم هم کابوس دیده بودم هم داشت رعدو برق میزد یهو به رعد برق بزرگ زد که کل عمارت پر نور شد جیغ بلندی زدم
ویو کوک
صدای جیغ ا.ت اومد فکر کردم چیزی شده بدو بدو از طبقه پایین اومدم طبقه بالا تو راهرو دنبال اتاق ا.ت بودم که.......
ویو ا.ت
خیلی ترسیده بود از اتاقم بدو بدو بیرون اومدم کوک رو که دیدم پریدم بغلش و پاهامو دورش حلقه کردم و چشمامو بستم مهم گردنش رو گرفته بودم.....
ویو کوک
اومد بغلم و محکم بغلم کرد هنگ کرده بودم اروم گرفتمش که نیوفته و سمت اتاقش بردم
ازم جداشد وگفت
+واقعا ببخشید من از رعدوبرق میترسم
_نه نه اشکال نداره الان حالت خوبه؟
+اره خوبم
از کنار تخت ش پارچ ابو برداشتم و تو لیوان اب ریختم و دادم دستش و یه قورت خورد
+ممنون بابت آب
لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم و تو اتاق خودم رفتم
10 مین بعد
ویو کوک
یهو در اتاق باز شد ا.ت بود
_چیزی شده؟
+نه ولی میشه اینجا بخوابم
خنده ای تو دلم کردم
_اره بیا
اومد داخل و سمت کناپه رفت
_چرا رفتی اونجا؟
+ها؟؟....خوب اینجا بخوابم😑😑
_نه بیا تو روتخت بخواب من رو کاناپه میخوابم(خیلی جدی کلا هرچی حرف میزنن رسمی و جدی)
+باش
ویو ا.ت
رفتم سمت تخت و ملافه خاکستری رنگ رو روم انداختم و چشمامو بستم دیگه چیزی نفهمیدم
.................
ادامه دارد...
لایک
کامنت
فالو
۴.۰k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.