برده عشق
برده عشق
S,²"p,¹¹"
-_-
___________
با عصای که به دست داشت..بهش کمک کردم تا برگردیم به بیمارستان..
مدتی میشد رئیسجمهور دستور حمله رو داده بود..
پرستارها و پزشکهای که تو بیمارستان بودن..میخواستن دوباره برگردن سئول..شاید سئول امنتر بود تا اینجا..
جیمین رو کمک کردم تا روی تخت بخوابه..واسه من الان فقط بودن کنار جیمین مهم بود نه جایی امن.
کنار تختش نشستم..دستم رو با دستاهای که سوخته بود گرفت..
جیمین:نگرانم شدی؟
الیزه:بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنی
جیمین:اما تو باید برگردی
الیزه:بدون تو؟؟
جیمین:آره..من باید اینجا بمونم
الیزه:خسته نشدی..از اینکه به شغلت تا خودت اهمیت میدی؟!
جیمین:چرا!خیلی خستم..اما نمیشه کارش کرد
الیزه:با من برگرد سئول میدونی همه دارن فرار میکنن
جیمین:کاش میشد
الیزه:اینکارو نکن..من واسه تو اومدم..نمیتونم تورو ول کرده برم..تو باید برگردی..اصلا گوربابای قدرت..
جیمین:مدتی صبر کن..شاید رئیسجمهور از تصمیم که گرفته منصرف بشه.. بعدش باهات برمیگردم سئول
الیزه:من مهمم یا این قدرت
جیمین:تو و کشورم.
الیزه:پس تا تو باهام به سئول نرفتی منم نمیرم.
جیمین:الیزه(کشیده)
الیزه:نمیخوام چیزی بیشنوم.
نگاهی به صورتش انداختم..فکری ذهنم رو درگیر کرد..یعنی واقعا این جیمینه..پس اونی که خودم با دستام خاک کردمش کی بود؟
جیمین:تو فکری..
با بشکن که جلوم زد به خود اومدم
جیمین:چیزی شده؟
الیزه:این یعنی واقعا تویی
جیمین:منظورت چیه؟
الیزه:اونی که زیر خاکه کیه..به من گفتن اون جیمینه.
جیمین:کیم جونگ ایل، فکر کنم..جونگه بخاطر اینکه صورتمون سوخته..کسی درست نتونسته صورتمون رو تشخیص بده اما تو تونستی
دستم رو آروم روی صورتش کشیدم
جیمین:الیزه،تو منو اینجوری میخوای!!
الیزه:این چه حرفیه..فک میکنی واسه صورتت نمیخوامت...واسم مهم نیس..جیمینا واسم مهم نیس..تو هرجور باشی بازم دوست دارم..
جیمین:آخری چی بود نشنيدم؟؟
الیزه:گفتم دوست دارم
جیمین:چی؟
الیزه:جیمین(کشیده)
جیمین:چیه خب نشنيدم
الیزه:دروغ نگو
جیمین:منم دوست دارم..
حرف جیمین تموم شده صدای جیغ و داد اومد..سریع از جام بلند شدم..جیمینم خواست بلند شه که مانعش شدم..
الیزه:صبر کن..
با قدم های سریع پله هارو پایین رفتم..با دیدن بقیه که طبقه پایین جمع شده بودن تعجب کردم..با شنیدن صدای سرباز مرزی..لبخند بزرگی مهمون لبام شد..
سرباز:آزاد شدیم..جنگ تموم شد..بدونی درگیری جنگ تموم شد..
همه از خوشحالی همو تو آغوش گرفتن..و اشک خوشحال گونههای صورت غمگینشون رو خیس کرده بود..یونا سمتم اومد..همو بغل گرفتیم
یونا:الیزه خیلی خوشحالم(بلند)
الیزه:منم منم یوناشی
یونا:بالاخره آزاد شدیم....
الیزه:آره(داد)
از همه جدا شدیم و دوتایی بالا پایین پریدیم..با دیدن جیمین که رو پلهها وایستاده بود سریع سمتش رفتم..
الیزه:اینجا چیکار میکنی!!
از زیر بازوش گرفتم و کمک شدم دوباره بریم سمت تخت..
روی تخت نشست و سؤالی نگام کرد
الیزه:چیه؟
جیمین:انگار اون پایین خبریه
الیزه:آره..تموم شد..جنگ بدون درگیری تموم شد..
از خوشحالی زیاد همو بغل گرفتیم..
جیمین:خوشحالم....
الیزه:بالاخره تموم شد..خداروشکر
جیمین:الان میتونیم با خیال راحت برگردیم سئول
غلط املایی بود معذرت 💜
بعدی چندروز..امیدوارم خوشتون اومده باشه
ممکنه پارت بعدی پارت آخر باشه.
میخوام نظرتون رو بگیننننننننن💫💖
S,²"p,¹¹"
-_-
___________
با عصای که به دست داشت..بهش کمک کردم تا برگردیم به بیمارستان..
مدتی میشد رئیسجمهور دستور حمله رو داده بود..
پرستارها و پزشکهای که تو بیمارستان بودن..میخواستن دوباره برگردن سئول..شاید سئول امنتر بود تا اینجا..
جیمین رو کمک کردم تا روی تخت بخوابه..واسه من الان فقط بودن کنار جیمین مهم بود نه جایی امن.
کنار تختش نشستم..دستم رو با دستاهای که سوخته بود گرفت..
جیمین:نگرانم شدی؟
الیزه:بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنی
جیمین:اما تو باید برگردی
الیزه:بدون تو؟؟
جیمین:آره..من باید اینجا بمونم
الیزه:خسته نشدی..از اینکه به شغلت تا خودت اهمیت میدی؟!
جیمین:چرا!خیلی خستم..اما نمیشه کارش کرد
الیزه:با من برگرد سئول میدونی همه دارن فرار میکنن
جیمین:کاش میشد
الیزه:اینکارو نکن..من واسه تو اومدم..نمیتونم تورو ول کرده برم..تو باید برگردی..اصلا گوربابای قدرت..
جیمین:مدتی صبر کن..شاید رئیسجمهور از تصمیم که گرفته منصرف بشه.. بعدش باهات برمیگردم سئول
الیزه:من مهمم یا این قدرت
جیمین:تو و کشورم.
الیزه:پس تا تو باهام به سئول نرفتی منم نمیرم.
جیمین:الیزه(کشیده)
الیزه:نمیخوام چیزی بیشنوم.
نگاهی به صورتش انداختم..فکری ذهنم رو درگیر کرد..یعنی واقعا این جیمینه..پس اونی که خودم با دستام خاک کردمش کی بود؟
جیمین:تو فکری..
با بشکن که جلوم زد به خود اومدم
جیمین:چیزی شده؟
الیزه:این یعنی واقعا تویی
جیمین:منظورت چیه؟
الیزه:اونی که زیر خاکه کیه..به من گفتن اون جیمینه.
جیمین:کیم جونگ ایل، فکر کنم..جونگه بخاطر اینکه صورتمون سوخته..کسی درست نتونسته صورتمون رو تشخیص بده اما تو تونستی
دستم رو آروم روی صورتش کشیدم
جیمین:الیزه،تو منو اینجوری میخوای!!
الیزه:این چه حرفیه..فک میکنی واسه صورتت نمیخوامت...واسم مهم نیس..جیمینا واسم مهم نیس..تو هرجور باشی بازم دوست دارم..
جیمین:آخری چی بود نشنيدم؟؟
الیزه:گفتم دوست دارم
جیمین:چی؟
الیزه:جیمین(کشیده)
جیمین:چیه خب نشنيدم
الیزه:دروغ نگو
جیمین:منم دوست دارم..
حرف جیمین تموم شده صدای جیغ و داد اومد..سریع از جام بلند شدم..جیمینم خواست بلند شه که مانعش شدم..
الیزه:صبر کن..
با قدم های سریع پله هارو پایین رفتم..با دیدن بقیه که طبقه پایین جمع شده بودن تعجب کردم..با شنیدن صدای سرباز مرزی..لبخند بزرگی مهمون لبام شد..
سرباز:آزاد شدیم..جنگ تموم شد..بدونی درگیری جنگ تموم شد..
همه از خوشحالی همو تو آغوش گرفتن..و اشک خوشحال گونههای صورت غمگینشون رو خیس کرده بود..یونا سمتم اومد..همو بغل گرفتیم
یونا:الیزه خیلی خوشحالم(بلند)
الیزه:منم منم یوناشی
یونا:بالاخره آزاد شدیم....
الیزه:آره(داد)
از همه جدا شدیم و دوتایی بالا پایین پریدیم..با دیدن جیمین که رو پلهها وایستاده بود سریع سمتش رفتم..
الیزه:اینجا چیکار میکنی!!
از زیر بازوش گرفتم و کمک شدم دوباره بریم سمت تخت..
روی تخت نشست و سؤالی نگام کرد
الیزه:چیه؟
جیمین:انگار اون پایین خبریه
الیزه:آره..تموم شد..جنگ بدون درگیری تموم شد..
از خوشحالی زیاد همو بغل گرفتیم..
جیمین:خوشحالم....
الیزه:بالاخره تموم شد..خداروشکر
جیمین:الان میتونیم با خیال راحت برگردیم سئول
غلط املایی بود معذرت 💜
بعدی چندروز..امیدوارم خوشتون اومده باشه
ممکنه پارت بعدی پارت آخر باشه.
میخوام نظرتون رو بگیننننننننن💫💖
۱۶.۷k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.