برده عشق
برده عشق
S,²"p,⁹"
/__\
______
پاهام سست شد و روی دو زانو افتادم زمین..صدای هق هقم بلند شد..اون دو مرد فقط نگام میکرد..
پیرمرد که انگار دلش واسم سوخت..کنارم روی زمین نشست دستش رو روی شونههام گذاشت و با لحن آرومش گفت
☆:پاشو برگرد بیمارستان..شايد حالش خوب باشه
آب دماغم رو بالا کشیدم و سریع بلند شدم..سر خم کردم و بدون حرفی از اتاق ژنرال بیرون شدم..همه انگار چیزی گُم کرده بودن اينور و اونور میرفتن..چندنفر سریع از کنارم رد شد عقبم رو نگاه کردم وارد اتاق ژنرال شدن..
ساختمون رو ترک کردم..بیرون بدتر از داخل ساختمون بود بازو پسری که از کنارم رد شد رو گرفتم..
الیزه:اتفاقی افتاده؟
&:شما؟؟باید از اینجا برین..ممکنه هرلحظه اتفاقی بیوفته
الیزه:میشه واضحتر بگی!
&:بخاطر آسیب رسوندن به ژنرال ها..رئیس جمهور دستور حمله رو دادن
دستش رو ول کردم که با سرعت وارد ساختمون شد..
نگاهی به چهار اطرافم انداختم و شروع کردم به دویدن..
_____
دم در بیمارستان بیقرار ایستاده بودم و منتظر بودم تا یکی در رو باز کنن..
در باز شد و با دیدن یونا که عرق کرده بود و ظاهری خسته داشت..وارد بیمارستان شدم کنار ایستادم یونا درو بست و با چشمای اشکی زُل زده بهم..نگران پرسیدم
الیزه:چیزی شده
یونا:لطفا...(نفس عمیق )
اینکه نمیتونست درست حرف بزنه منو میترسوند
الیزه:یونا!!!
یونا:ج..جیمین..
الیزه:چرا درست حرف نمیزنی..اتفاقی واسه جیمین افتاده؟!
یونا:میتونی طبقه پایین بری و با چشمات ببینی م..من نمیتونم چیزی بگم.
قلبم به درد اومد..واقعا یعنی چیزی شده..نکنه خدا خواسته شانس دوم رو ازم بگیره..
به سمت پلهها راه افتادم و با سرعت پایین رفتم..
با دیدن جسد که روش پارچه سفید خونی بود..بیحال شدم..تکیه دادم به در و با صورت اشکی جسد خونین رو نگاه کردم..اگه منم جایی یونا بودم..نمیتونستم بگم..اون حق داشت..حق داشت تا نگه و بزاره خودم ببينم چون اگه میگفت نمیتونستم باور کنم..
قدمهام که دیگه حتی توانِ واسه راه رفتن نداشت رو به حرکت درآوردم و به سمت جسد رفتم..
کنارش زمین نشستم..دستام که میلرزید رو به سمت پارچه دراز کردم..
پارچه رو از روی صورت جسد برداشتم..با دیدن صورت که سوخته بود هق هقام بلند و بلندتر شد..اشکام..نه دیگه اشکی نبود..اشک تو چشمام خشک شده بود..
دستم رو به سمت جسد دراز کردم و دستش رو گرفتم..اما حس میکردم این اونوی که میخوام نیس..نمیتونستم صورتش رو تشخیص بدم..جیمین بود..یا نبود..
سرم رو روی جسد گذاشتم
دوباره دیر کردم..اینبار دیگه راهی برگشت نیس..اون رفته..و دیگه برنمیگرده..
تحملش واسم سخت بود واسه کسی که بخاطر معشوقهاش پا به دنیای جدید گذاشته بود..
اما دیگه فایده نداشت..من تنها شدم..انگار تنهایی فقط به من اومده بود..
ساعتها با جسد که نمیدونستم واقعا جیمینه حرف زدم.. واسش اشک ریختم..دلم واست تنگ شده بود جیمیناا واقعا این بود قولت مگه نگفتی روزی دوباره همو میبینم من اومدم..اما اینبار تو رفتی..همهی داشته و نداشتههایت رو گذاشتی و رفتی..فکر کردی این تنها راه خلاصیه..واقعا باور کنم رفتی..واقعا دیگه فراموشت کنم..اگه حرف از تو شد..بگم اون خیلی وقته رفته..(همهی حرفاش رو با لکنت و هق هق میگه)
غلط املایی بود معذرت 💫💜
نظرتون؟؟
S,²"p,⁹"
/__\
______
پاهام سست شد و روی دو زانو افتادم زمین..صدای هق هقم بلند شد..اون دو مرد فقط نگام میکرد..
پیرمرد که انگار دلش واسم سوخت..کنارم روی زمین نشست دستش رو روی شونههام گذاشت و با لحن آرومش گفت
☆:پاشو برگرد بیمارستان..شايد حالش خوب باشه
آب دماغم رو بالا کشیدم و سریع بلند شدم..سر خم کردم و بدون حرفی از اتاق ژنرال بیرون شدم..همه انگار چیزی گُم کرده بودن اينور و اونور میرفتن..چندنفر سریع از کنارم رد شد عقبم رو نگاه کردم وارد اتاق ژنرال شدن..
ساختمون رو ترک کردم..بیرون بدتر از داخل ساختمون بود بازو پسری که از کنارم رد شد رو گرفتم..
الیزه:اتفاقی افتاده؟
&:شما؟؟باید از اینجا برین..ممکنه هرلحظه اتفاقی بیوفته
الیزه:میشه واضحتر بگی!
&:بخاطر آسیب رسوندن به ژنرال ها..رئیس جمهور دستور حمله رو دادن
دستش رو ول کردم که با سرعت وارد ساختمون شد..
نگاهی به چهار اطرافم انداختم و شروع کردم به دویدن..
_____
دم در بیمارستان بیقرار ایستاده بودم و منتظر بودم تا یکی در رو باز کنن..
در باز شد و با دیدن یونا که عرق کرده بود و ظاهری خسته داشت..وارد بیمارستان شدم کنار ایستادم یونا درو بست و با چشمای اشکی زُل زده بهم..نگران پرسیدم
الیزه:چیزی شده
یونا:لطفا...(نفس عمیق )
اینکه نمیتونست درست حرف بزنه منو میترسوند
الیزه:یونا!!!
یونا:ج..جیمین..
الیزه:چرا درست حرف نمیزنی..اتفاقی واسه جیمین افتاده؟!
یونا:میتونی طبقه پایین بری و با چشمات ببینی م..من نمیتونم چیزی بگم.
قلبم به درد اومد..واقعا یعنی چیزی شده..نکنه خدا خواسته شانس دوم رو ازم بگیره..
به سمت پلهها راه افتادم و با سرعت پایین رفتم..
با دیدن جسد که روش پارچه سفید خونی بود..بیحال شدم..تکیه دادم به در و با صورت اشکی جسد خونین رو نگاه کردم..اگه منم جایی یونا بودم..نمیتونستم بگم..اون حق داشت..حق داشت تا نگه و بزاره خودم ببينم چون اگه میگفت نمیتونستم باور کنم..
قدمهام که دیگه حتی توانِ واسه راه رفتن نداشت رو به حرکت درآوردم و به سمت جسد رفتم..
کنارش زمین نشستم..دستام که میلرزید رو به سمت پارچه دراز کردم..
پارچه رو از روی صورت جسد برداشتم..با دیدن صورت که سوخته بود هق هقام بلند و بلندتر شد..اشکام..نه دیگه اشکی نبود..اشک تو چشمام خشک شده بود..
دستم رو به سمت جسد دراز کردم و دستش رو گرفتم..اما حس میکردم این اونوی که میخوام نیس..نمیتونستم صورتش رو تشخیص بدم..جیمین بود..یا نبود..
سرم رو روی جسد گذاشتم
دوباره دیر کردم..اینبار دیگه راهی برگشت نیس..اون رفته..و دیگه برنمیگرده..
تحملش واسم سخت بود واسه کسی که بخاطر معشوقهاش پا به دنیای جدید گذاشته بود..
اما دیگه فایده نداشت..من تنها شدم..انگار تنهایی فقط به من اومده بود..
ساعتها با جسد که نمیدونستم واقعا جیمینه حرف زدم.. واسش اشک ریختم..دلم واست تنگ شده بود جیمیناا واقعا این بود قولت مگه نگفتی روزی دوباره همو میبینم من اومدم..اما اینبار تو رفتی..همهی داشته و نداشتههایت رو گذاشتی و رفتی..فکر کردی این تنها راه خلاصیه..واقعا باور کنم رفتی..واقعا دیگه فراموشت کنم..اگه حرف از تو شد..بگم اون خیلی وقته رفته..(همهی حرفاش رو با لکنت و هق هق میگه)
غلط املایی بود معذرت 💫💜
نظرتون؟؟
۱۹.۲k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.