یک خمپاره پشت خاکریز خورد گرد و خاک عجیبی بلند شده بودهم

یک خمپاره پشت خاکریز خورد گرد و خاک عجیبی بلند شده بود،همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره.رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم.دو تا عکس ازش گرفتم یکی از تموم بدنش یکی از صورتش(همون عکس معروف)یک قطره خون روی لبش بود.دیدم امیر تو اون حالت تو حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه.رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم.همون موقع بود که دیگه شهید شد.....
#شهید_امیر_حاج_امینی🌹 #سالروز_شهادت #خاکیان_خدایی
دیدگاه ها (۱)

🌹 #خاطره_ناب_از_حاج_قاسم♦ ️زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم...

#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی: من با تجربه می‌گویم: میزان فرصتی که ...

🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 ❤ ️خاطرات شهید احمد مشلب در 📙 ک...

تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، آنسوی خط صدای مهربان رضا بود😍 ...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_231تکونی نخورد،دوباره هل...

هـ؋ـت وارث🍷Part22با سرعت کشو رو باز کرد و یه جا قرص در آورد ...

قلب سیاه نشان سرخ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط