رمان شخص سوم پارت ۸
لبخند زدی که یهو یادت افتاد آرا توی خونه تنهاست...
ماری« م...من باید برم...آرا تو خونه تنهاست وقتی رفتی داخل بهم پیام بده!»
کوک«اووو...باشه...خدافظ»
سریع از کوک دور شدی و یه تاکسی گرفتی و رفتی سمت خونه...
...
رمز درو زدی و وارد شدی که آرا رو دیدی داره گریه میکنه...تا تورو دید بدو بدو اومد سمتت و بغلت کرد...همونطور که داشت هق هق میزد گفت..
ارا« خانم ماری...هق...کجا بودین؟؟»
ماری«متاسفم آرا...یه کاری پیش اومد و مجبور شدم برم...چرا بیدار شدی»
آرا«تشنه بودم»
ماری« آها...خب بیا بهت آب بدم»
آب رو بهش دادی و خوابوندیش و خودتم کنارش خوابیدی
...
ارا« خانم ماری...خانم ماریییییی»
ماری«هووووف...بله؟»
ارا« بیدار شین...من گرسنمه»
بلند شدی و همراه خودت دستو صورت آرا رو هم شستی و با هم صبحانه خوردین...
ارا« میشه ازون مارشملو ها هم توی قهوه بریزی؟...همیشه بابام اینطوری برام درست میکرد!»
ماری« باشه...»
ارا« راستی خانوم ماری چرا بابام نیستش؟..کجا رفته؟»
ماری« یه کار مهم داشت که باید انجام میداد...»
بعد از صبحانه لباس هاتونو عوض کردین و به سمت مهدکودک حرکت کردی...
آرا رو بردی پیش بقیه بچه ها...
خانم کیم«چه خبره اینجا؟...آرا پیش تو چیکار میکنه؟»
ماری« آقای جئون مریض بودن و آرا رو پیش من گذاشتن»
خانم کیم «اها»
ماری« راستی خانم کیم...اگه میشه امروز به من مرخصی بدین چون باید مراقب آرا باشم...»
خانم کیم« باشه ولی حقوقت نصف میشه..»
ماری« اما همینطوریشم کمه!...اگه کمتر بشه من نمیتونم به کارم ادامه بدم...خودتون که میدونید..»
خانم کیم« هوووف..باشه باشه...فقط ساکت شو...حوقوقت سر جاشه!»
ممنونی کردی و از مهد کودک زدی بیرون...ماشینت رو روشن کردی و به طرف بیمارستان رفتی...
...
در زدی و وارد شدی..کوک خواب بود...توهم تصمیم گرفتی اتاقش رو مرطب کنی...اول جلد خوراکی هاشو برداشتی بعد دستمال کاغذی رو سر جایش گذاشتی...که یو چشمت به بالش کوک افتاد که کج بود و این باعث میشد گردن درد بگیره...آروم رفتی سمتش و با دست چپت سرش رو بلند کردی...دستت رو بردی که بالش رو صاف کنی که کوک چشماشو باز کرد...خشکت زده بود و نمیدونستی چیکار کنی...
کوک« چیکار میکنی؟»
سریع دستت رو برداشتی و رفتی عقب...
ماری« خ...خب...داشتم...عمممم...میخواستم بالشت رو صاف کنم...کج...کج بود!»
خنده ای کرد و گفت
کوک« حالا چرا انقد استرسی شدی...و به تخت تکیه داد...لبخندی زدی که گفت...
کوک« اینجا خیلی تمیز شده..کی اومدی؟»
ماری« تقریبا نیم ساعته...»
کوک« اوه..ببخشید»
ماری« نه اصلا!»
ماری« م...من باید برم...آرا تو خونه تنهاست وقتی رفتی داخل بهم پیام بده!»
کوک«اووو...باشه...خدافظ»
سریع از کوک دور شدی و یه تاکسی گرفتی و رفتی سمت خونه...
...
رمز درو زدی و وارد شدی که آرا رو دیدی داره گریه میکنه...تا تورو دید بدو بدو اومد سمتت و بغلت کرد...همونطور که داشت هق هق میزد گفت..
ارا« خانم ماری...هق...کجا بودین؟؟»
ماری«متاسفم آرا...یه کاری پیش اومد و مجبور شدم برم...چرا بیدار شدی»
آرا«تشنه بودم»
ماری« آها...خب بیا بهت آب بدم»
آب رو بهش دادی و خوابوندیش و خودتم کنارش خوابیدی
...
ارا« خانم ماری...خانم ماریییییی»
ماری«هووووف...بله؟»
ارا« بیدار شین...من گرسنمه»
بلند شدی و همراه خودت دستو صورت آرا رو هم شستی و با هم صبحانه خوردین...
ارا« میشه ازون مارشملو ها هم توی قهوه بریزی؟...همیشه بابام اینطوری برام درست میکرد!»
ماری« باشه...»
ارا« راستی خانوم ماری چرا بابام نیستش؟..کجا رفته؟»
ماری« یه کار مهم داشت که باید انجام میداد...»
بعد از صبحانه لباس هاتونو عوض کردین و به سمت مهدکودک حرکت کردی...
آرا رو بردی پیش بقیه بچه ها...
خانم کیم«چه خبره اینجا؟...آرا پیش تو چیکار میکنه؟»
ماری« آقای جئون مریض بودن و آرا رو پیش من گذاشتن»
خانم کیم «اها»
ماری« راستی خانم کیم...اگه میشه امروز به من مرخصی بدین چون باید مراقب آرا باشم...»
خانم کیم« باشه ولی حقوقت نصف میشه..»
ماری« اما همینطوریشم کمه!...اگه کمتر بشه من نمیتونم به کارم ادامه بدم...خودتون که میدونید..»
خانم کیم« هوووف..باشه باشه...فقط ساکت شو...حوقوقت سر جاشه!»
ممنونی کردی و از مهد کودک زدی بیرون...ماشینت رو روشن کردی و به طرف بیمارستان رفتی...
...
در زدی و وارد شدی..کوک خواب بود...توهم تصمیم گرفتی اتاقش رو مرطب کنی...اول جلد خوراکی هاشو برداشتی بعد دستمال کاغذی رو سر جایش گذاشتی...که یو چشمت به بالش کوک افتاد که کج بود و این باعث میشد گردن درد بگیره...آروم رفتی سمتش و با دست چپت سرش رو بلند کردی...دستت رو بردی که بالش رو صاف کنی که کوک چشماشو باز کرد...خشکت زده بود و نمیدونستی چیکار کنی...
کوک« چیکار میکنی؟»
سریع دستت رو برداشتی و رفتی عقب...
ماری« خ...خب...داشتم...عمممم...میخواستم بالشت رو صاف کنم...کج...کج بود!»
خنده ای کرد و گفت
کوک« حالا چرا انقد استرسی شدی...و به تخت تکیه داد...لبخندی زدی که گفت...
کوک« اینجا خیلی تمیز شده..کی اومدی؟»
ماری« تقریبا نیم ساعته...»
کوک« اوه..ببخشید»
ماری« نه اصلا!»
۳۳.۳k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.