𝚖𝚢 𝚋𝚊𝚋𝚢...
𝚖𝚢 𝚋𝚊𝚋𝚢...
P¹⁷
شوگا«وسایلم رو جمع کردم....صبح باید میرفتم به آمریکا.....یکم رفتم تو لپتاپ و بعد خوابیدم .....
صبح ساعت⁵
شوگا«بیدار شدم و رفتم سرویس و بعد لباس هام رو پوشیدم و رفتم صبحونه خوردم....بعد همه خدمه هارو جمع کردم...«همتون تا یخ هفته مرخصین....
-خیلی ممنون
شوگا«چمدونم رو برداشتم و رفتم فرودگاه....
چند ساعت بعد
شوگا«رسیدم و رفتم به ویلام....
عمارت کوک و ته
کوک«کل دیشب خوابم نبرد....دلم براش تنگ شده بود....نمیدونم چه طور باید بهش ثابت کنم من نکشتمش.....ا.ت داره تقاص کارایی رو پس میده که توش نقشی نداره.....هوفففف کلا بهم ریختم....
ته«از خواب بیدار شده بودم.....همش تو فکر ا.ت بودم....کجاییییییییییییییی.....ای کاش بودی بريم باهم رو کوک کرم بریزیم....
عمارت مین
ا.ت«به زور چشمام رو باز کردم.....هنوزم تو اون اتاق بودم....خون ها خشک شده بودن.....چشمام رو هم میتونستم ح س بزنم که پف کرده....بدنم خیلی زیاد درد میکرد.....گردنم خشک شده بود.....دستام و پاهام و.....در کل بدنم رو حس نمیکردم و سرم سنگینی میکرد....گشنم بود....خیلی زیاد....
عمارت ته و کوک
ساعت ⁴
نامجون« یکی از خدمه ها رو هفته بعد میفرستیم....
ته«چرا هفته بعد؟!
نامجون«چون نیازه که بريم اسپانیا
کوک«برای چی؟
نامجون«مگه یادت نیس کارخونه...
کوک«آها آها
¹ هفته بعد
عمارت مین
شوگا«از آمریکا برگشتم....خیلی خسته بودم....خدمه ها هم به موقع اومده بودن....رفتم اتاقم وسایلم رو جایه جا کردم و رفتم دوش گرفتم....رفتم رو تخت نشستم که نگاهم به عکس میچا (اسم خواهرش)خورد.....یدفعه ای یاد ا.ت افتادم....اصلا ندیدمش....بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم اون اتاق که اونجا زندانی بود(در قرمز نه).....اونجا نبود....رفتم پایین تا از آجوما بپرسم
آجوما«نه آقا ما ندیدیم
شوگا«نکنه فرار کرده؟....یدفه ای یادم افتاد هنوز تو اتاق شکنجس.....رفتم و درو باز کردم....هنوز اونجا بود و وقتی نبضش رو گرفتم خیلی ضعیف بود....اصلا کلا یادم رفته بود....
P¹⁷
شوگا«وسایلم رو جمع کردم....صبح باید میرفتم به آمریکا.....یکم رفتم تو لپتاپ و بعد خوابیدم .....
صبح ساعت⁵
شوگا«بیدار شدم و رفتم سرویس و بعد لباس هام رو پوشیدم و رفتم صبحونه خوردم....بعد همه خدمه هارو جمع کردم...«همتون تا یخ هفته مرخصین....
-خیلی ممنون
شوگا«چمدونم رو برداشتم و رفتم فرودگاه....
چند ساعت بعد
شوگا«رسیدم و رفتم به ویلام....
عمارت کوک و ته
کوک«کل دیشب خوابم نبرد....دلم براش تنگ شده بود....نمیدونم چه طور باید بهش ثابت کنم من نکشتمش.....ا.ت داره تقاص کارایی رو پس میده که توش نقشی نداره.....هوفففف کلا بهم ریختم....
ته«از خواب بیدار شده بودم.....همش تو فکر ا.ت بودم....کجاییییییییییییییی.....ای کاش بودی بريم باهم رو کوک کرم بریزیم....
عمارت مین
ا.ت«به زور چشمام رو باز کردم.....هنوزم تو اون اتاق بودم....خون ها خشک شده بودن.....چشمام رو هم میتونستم ح س بزنم که پف کرده....بدنم خیلی زیاد درد میکرد.....گردنم خشک شده بود.....دستام و پاهام و.....در کل بدنم رو حس نمیکردم و سرم سنگینی میکرد....گشنم بود....خیلی زیاد....
عمارت ته و کوک
ساعت ⁴
نامجون« یکی از خدمه ها رو هفته بعد میفرستیم....
ته«چرا هفته بعد؟!
نامجون«چون نیازه که بريم اسپانیا
کوک«برای چی؟
نامجون«مگه یادت نیس کارخونه...
کوک«آها آها
¹ هفته بعد
عمارت مین
شوگا«از آمریکا برگشتم....خیلی خسته بودم....خدمه ها هم به موقع اومده بودن....رفتم اتاقم وسایلم رو جایه جا کردم و رفتم دوش گرفتم....رفتم رو تخت نشستم که نگاهم به عکس میچا (اسم خواهرش)خورد.....یدفعه ای یاد ا.ت افتادم....اصلا ندیدمش....بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم اون اتاق که اونجا زندانی بود(در قرمز نه).....اونجا نبود....رفتم پایین تا از آجوما بپرسم
آجوما«نه آقا ما ندیدیم
شوگا«نکنه فرار کرده؟....یدفه ای یادم افتاد هنوز تو اتاق شکنجس.....رفتم و درو باز کردم....هنوز اونجا بود و وقتی نبضش رو گرفتم خیلی ضعیف بود....اصلا کلا یادم رفته بود....
۴۷.۶k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.