خان زاده پارت153
#خان_زاده #پارت153
_این چیه؟
انگار خودش سواد نداشت.با اخم ریزی گفتم
_استعفا نامه...میشه زیرش و امضا بزنید؟
برگه رو کنار زد و گفت
_نه... رد شد.بفرما سر کارت.
نفسی فوت کردم و گفتم
_من دیگه نمی تونم به کارم ادامه بدم.شما هم نمیتونید مجبورم کنید.
تنش و به جلو خم کرد و گفت
_خیر باشه آیلین؟نکنه کسی چیزی بهت گفته؟هلیا...
وسط حرفش پریدم
_هیچکس چیزی نگفته من خودم میخوام که برم.
لم داد روی صندلی و گفت
_تا دلیلش و ندونم موافقت نمیکنم.
_یعنی دلیلش و بگم موافقت میکنید؟
با سرتقی گفت
_نه!
سر تکون دادم و گفتم
_پس منم ترجیح میدم نگم.
به سمت در رفتم که گفت
_تا من نخوام نمیتونی پات و از شرکت بیرون بذاری آیلین!
برگشتم و با ابروی بالا پریده گفتم
_اسیر که نگرفتید!
بلند شد و گفت
_بهم بگو مشکلت چیه؟حلش میکنیم!
تا خواستم جواب بدم در اتاق باز شد و سامان اومد داخل.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت
_حاضر شدی عزیزم؟
رو به اهورا پرسید
_تمومه کاراش شوهر خواهر؟میتونیم بریم؟
اهورا با اخم پرسید
_کجا به سلامتی؟
سامان به من نگاه کرد و پرسید
_بهش نگفتی؟
لبام تکون خورد و قبل از اینکه چیزی بگم صدای عصبی اهورا در اومد
_اعصاب منو خورد نکن سامان عین آدم حرف تو بزن!
سامان با لبخند محوی گفت
_آیلین دیگه اینجا کار نمیکنه چون دیگه نیازی به کار کردن نداره.
به من زل زد و ادامه داد
_فردا ازدواج میکنیم! آها البته تو هم دعوتی... شوهر خواهر
🍁 🍁 🍁 🍁
_این چیه؟
انگار خودش سواد نداشت.با اخم ریزی گفتم
_استعفا نامه...میشه زیرش و امضا بزنید؟
برگه رو کنار زد و گفت
_نه... رد شد.بفرما سر کارت.
نفسی فوت کردم و گفتم
_من دیگه نمی تونم به کارم ادامه بدم.شما هم نمیتونید مجبورم کنید.
تنش و به جلو خم کرد و گفت
_خیر باشه آیلین؟نکنه کسی چیزی بهت گفته؟هلیا...
وسط حرفش پریدم
_هیچکس چیزی نگفته من خودم میخوام که برم.
لم داد روی صندلی و گفت
_تا دلیلش و ندونم موافقت نمیکنم.
_یعنی دلیلش و بگم موافقت میکنید؟
با سرتقی گفت
_نه!
سر تکون دادم و گفتم
_پس منم ترجیح میدم نگم.
به سمت در رفتم که گفت
_تا من نخوام نمیتونی پات و از شرکت بیرون بذاری آیلین!
برگشتم و با ابروی بالا پریده گفتم
_اسیر که نگرفتید!
بلند شد و گفت
_بهم بگو مشکلت چیه؟حلش میکنیم!
تا خواستم جواب بدم در اتاق باز شد و سامان اومد داخل.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت
_حاضر شدی عزیزم؟
رو به اهورا پرسید
_تمومه کاراش شوهر خواهر؟میتونیم بریم؟
اهورا با اخم پرسید
_کجا به سلامتی؟
سامان به من نگاه کرد و پرسید
_بهش نگفتی؟
لبام تکون خورد و قبل از اینکه چیزی بگم صدای عصبی اهورا در اومد
_اعصاب منو خورد نکن سامان عین آدم حرف تو بزن!
سامان با لبخند محوی گفت
_آیلین دیگه اینجا کار نمیکنه چون دیگه نیازی به کار کردن نداره.
به من زل زد و ادامه داد
_فردا ازدواج میکنیم! آها البته تو هم دعوتی... شوهر خواهر
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۰.۶k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.