وانشات خدای مرگ و گل خجالتی ادامه
## وانشات: خدای مرگ و گل خجالتی (ادامه)
### ۷. خلع سلاح زیر نور ماه (اسمات)
نفسهای حبس شدهی ا.ت در لحظهی تماس لبهایشان منفجر شد. بوسهی یونگی دیگر سرد نبود؛ سنگینی وجودش، تمام لایههای ترس و خجالت را از روی ا.ت کنار زد و جای آن را با یک فوران ناشناخته از نیاز پر کرد. این نه یک دستانداز، بلکه یک سلب مالکیت کامل بود.
یونگی، با قدرت همیشگیاش، از فاصلهی شانهها به او نزدیکتر شد. دستهایی که تا پیش از این روی شانههایش قرار میگرفتند، حالا به آرامی پایین آمدند و در حرکتی هماهنگ، کمر ا.ت را فشردند و او را از دیوار جدا کردند، تا تمام وزن ا.ت معلق در آغوش او بماند.
"تو فکر میکردی من بهت اجازه میدم فرار کنی؟" صدای یونگی، بمتر از همیشه، در گلویش خفه شد.
قبل از اینکه ا.ت بتواند پاسخی بیابد، یونگی بوسه را عمیقتر کرد. این بار، دیگر خبری از تردید نبود. او تمام انرژی سرکوب شدهی این ماهها را در این تماس آزاد کرد. دست ا.ت که روی سینهی او قرار داشت، کمکم عقب رفت، گویی هر تلاشی برای حفظ فاصله بیهوده است.
یونگی با یک حرکت قاطع، ا.ت را بلند کرد و او را بدون آنکه تماس لبهایشان قطع شود، به سمت میز مطالعهی بزرگ کشید. میز بزرگی که پر از نقشههای نظامی و اسناد محرمانه بود، حالا تبدیل به سکوی نمایش جدید آنها شده بود.
یونگی ا.ت را روی میز قرار داد، در حالی که اشیاء روی آن زیر فشار بدنشان به صدا درمیآمدند. او خود را بین ا.ت و میز نگه داشت و با چشمان نافذش، در چشمهای ا.ت خیره شد، گویی در جستجوی آخرین ذره مقاومت یا پشیمانی بود.
"اینجا... اینجا جاییه که من همیشه فرمان میدهم. و امشب، فرمان من اینه که تو تمام چیزی باشی که میخوام باشی."
یونگی به آرامی شروع به برداشتن لباسهای ا.ت کرد، حرکاتی که پر از دقت یک جراح و همزمان، اشتیاق یک مرد بود. هر دکمهای که باز میشد، یک راز دیگر از ا.ت را برملا میکرد. ا.ت، که حالا دیگر نه شاهزاده خانم بود و نه یک دانشآموز خجالتی، فقط پاسخ میداد؛ با فشردن دستانش دور گردن یونگی و با صدای نفسهایی که دیگر هیچ ربطی به آرامش کتابخانه نداشت.
یونگی با مهارت و قدرتی که فقط در اتاقهای بستهی این قصر دیده میشد، اطمینان حاصل کرد که تمام وجود ا.ت تنها برای اوست. لمسهایش، ترکیبی غریب از مالکیت سرد خدای مرگ و نیاز سوزان یک مرد بود که بالاخره گنج خود را پیدا کرده است.
آن شب، بین اسناد حکومتی و نقشههای جنگی، ا.ت نه تنها ترس، بلکه تمام وجود خود را به یونگی سپرد. او دیگر به دنبال فرار نبود؛ او در آغوش نیرویی بود که از آن میترسید و حالا میدانست که نمیتواند بدون آن زنده بماند.
### ۷. خلع سلاح زیر نور ماه (اسمات)
نفسهای حبس شدهی ا.ت در لحظهی تماس لبهایشان منفجر شد. بوسهی یونگی دیگر سرد نبود؛ سنگینی وجودش، تمام لایههای ترس و خجالت را از روی ا.ت کنار زد و جای آن را با یک فوران ناشناخته از نیاز پر کرد. این نه یک دستانداز، بلکه یک سلب مالکیت کامل بود.
یونگی، با قدرت همیشگیاش، از فاصلهی شانهها به او نزدیکتر شد. دستهایی که تا پیش از این روی شانههایش قرار میگرفتند، حالا به آرامی پایین آمدند و در حرکتی هماهنگ، کمر ا.ت را فشردند و او را از دیوار جدا کردند، تا تمام وزن ا.ت معلق در آغوش او بماند.
"تو فکر میکردی من بهت اجازه میدم فرار کنی؟" صدای یونگی، بمتر از همیشه، در گلویش خفه شد.
قبل از اینکه ا.ت بتواند پاسخی بیابد، یونگی بوسه را عمیقتر کرد. این بار، دیگر خبری از تردید نبود. او تمام انرژی سرکوب شدهی این ماهها را در این تماس آزاد کرد. دست ا.ت که روی سینهی او قرار داشت، کمکم عقب رفت، گویی هر تلاشی برای حفظ فاصله بیهوده است.
یونگی با یک حرکت قاطع، ا.ت را بلند کرد و او را بدون آنکه تماس لبهایشان قطع شود، به سمت میز مطالعهی بزرگ کشید. میز بزرگی که پر از نقشههای نظامی و اسناد محرمانه بود، حالا تبدیل به سکوی نمایش جدید آنها شده بود.
یونگی ا.ت را روی میز قرار داد، در حالی که اشیاء روی آن زیر فشار بدنشان به صدا درمیآمدند. او خود را بین ا.ت و میز نگه داشت و با چشمان نافذش، در چشمهای ا.ت خیره شد، گویی در جستجوی آخرین ذره مقاومت یا پشیمانی بود.
"اینجا... اینجا جاییه که من همیشه فرمان میدهم. و امشب، فرمان من اینه که تو تمام چیزی باشی که میخوام باشی."
یونگی به آرامی شروع به برداشتن لباسهای ا.ت کرد، حرکاتی که پر از دقت یک جراح و همزمان، اشتیاق یک مرد بود. هر دکمهای که باز میشد، یک راز دیگر از ا.ت را برملا میکرد. ا.ت، که حالا دیگر نه شاهزاده خانم بود و نه یک دانشآموز خجالتی، فقط پاسخ میداد؛ با فشردن دستانش دور گردن یونگی و با صدای نفسهایی که دیگر هیچ ربطی به آرامش کتابخانه نداشت.
یونگی با مهارت و قدرتی که فقط در اتاقهای بستهی این قصر دیده میشد، اطمینان حاصل کرد که تمام وجود ا.ت تنها برای اوست. لمسهایش، ترکیبی غریب از مالکیت سرد خدای مرگ و نیاز سوزان یک مرد بود که بالاخره گنج خود را پیدا کرده است.
آن شب، بین اسناد حکومتی و نقشههای جنگی، ا.ت نه تنها ترس، بلکه تمام وجود خود را به یونگی سپرد. او دیگر به دنبال فرار نبود؛ او در آغوش نیرویی بود که از آن میترسید و حالا میدانست که نمیتواند بدون آن زنده بماند.
- ۱.۴k
- ۲۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط