رمان عشق ابدی پارت ۲۸
#شادی
حرفم رو ادامه دادم : ببین سمانه ... من خسته شدم ..... من الان ۲۷ سالمه .... دیگه نمیتونم ...
+ باشه هر جور خودت راحتی ...
با این جمله سمانه ، شوکه شده بودم .... من هر موقع که از این کار خسته میشدم سعی میکرد منو منصرف کنه ..... اما چرا ایندفعه اینجوری گفت ؟؟؟؟
واقعا برام جالب بود .... ولی هیچی نگفتم ....
#حسین
رفتیم پیاده روی و شام خوردیم و برگشتیم خونه ..... ساعت تقریبا ۹ بود .... ی لحظه یاد نقشه مون افتادم .... با خودم گفتم : بهتره زود تر این نقشه رو عملی کنیم ......
ی اس ام اس به خانوم پاکدامن دادم ....
براش نوشتم : سلام خانوم پاکدامن ، من حسین شریفی هستم ... راستش میخواستم فردا همدیگه رو ببینیم تا در مورد اون نقشه با هم دیگه حرف بزنیم.
بعد از نوشتن اس ام اس پاشدم رفتم سمت اتاقم و لباسام رو عوض کردم ، فواد زودتر از من لباس هاش رو عوض کرده بود ....
ساعت تقریبا ۹:۱۰ بود که خانوم پاکدامن جواب داد ...
نوشته بود : سلام آقای شریفی خوب هستید ؟ باشه اشکالی نداره .. شما جای مناسبی رو در نظر دارید ؟؟
منم ادرس ی کافی شاپ رو نوشتم براش و گفتم : من اینجا چند بار رفتم ،، فکر کنم جای مناسبی برای حرفمون باشه ...
نوشت : ساعت چند ؟؟
نوشتم : ساعت ۵ خوبه ؟
نوشت : باشه
با همین کلمه ، باشه ، حرفمون رو تموم کردیم ...
ساعت ۱۲ شد ...
به فواد شب بخیر گفتم و رفتم سمت اتاقم و دراز کشیدم ... فکر این نقشه نمیذاشت بخوابم ... همش با خودم میگفتم : یعنی من قراره با ی دختری که نمیشناسم وارد ی رابطه بشم ؟؟؟ اونم محدود ؟؟؟ .... ولی خب ، تو داری برای فواد این کارا رو میکنی ....
توی همین فکر ها بودم که خوابم برد 😴
#سمانه
اصلا ناراحت نبودم که شادی دیگه نمیخواد ادامه بده ... چون میدونستم که تا چند روز دیگه شادی به فواد میرسه .... البته مطمئن نبودم .... ولی احتمالش خیلی زیاد بود ..... از توی چهره شادی میشد فهمید که با جمله ای که من گفتم کاملا شوکه شده بود ..... ولی من اصلا عینِ خیالم نبود ....
( پنج دقیقه بعد )
صدای زنگ در اومد ... رفتم و در رو باز کردم و غذا ها رو تحویل گرفتم و شادی رو صدا زدم .... شادی هم اومد و نشستیم سر ی میز و با هم شام رو خوردیم ...
ساعت ۹ شام تموم شد و میز رو جمع کردیم ....
رفتم سمت آشپزخونه تا دوتا چایی بریزم و ببرم تا با شادی بخوریم ، که یهو صدای اس ام اس گوشیم اومد ...
🍁{ اینم از پارت ۲۸... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
حرفم رو ادامه دادم : ببین سمانه ... من خسته شدم ..... من الان ۲۷ سالمه .... دیگه نمیتونم ...
+ باشه هر جور خودت راحتی ...
با این جمله سمانه ، شوکه شده بودم .... من هر موقع که از این کار خسته میشدم سعی میکرد منو منصرف کنه ..... اما چرا ایندفعه اینجوری گفت ؟؟؟؟
واقعا برام جالب بود .... ولی هیچی نگفتم ....
#حسین
رفتیم پیاده روی و شام خوردیم و برگشتیم خونه ..... ساعت تقریبا ۹ بود .... ی لحظه یاد نقشه مون افتادم .... با خودم گفتم : بهتره زود تر این نقشه رو عملی کنیم ......
ی اس ام اس به خانوم پاکدامن دادم ....
براش نوشتم : سلام خانوم پاکدامن ، من حسین شریفی هستم ... راستش میخواستم فردا همدیگه رو ببینیم تا در مورد اون نقشه با هم دیگه حرف بزنیم.
بعد از نوشتن اس ام اس پاشدم رفتم سمت اتاقم و لباسام رو عوض کردم ، فواد زودتر از من لباس هاش رو عوض کرده بود ....
ساعت تقریبا ۹:۱۰ بود که خانوم پاکدامن جواب داد ...
نوشته بود : سلام آقای شریفی خوب هستید ؟ باشه اشکالی نداره .. شما جای مناسبی رو در نظر دارید ؟؟
منم ادرس ی کافی شاپ رو نوشتم براش و گفتم : من اینجا چند بار رفتم ،، فکر کنم جای مناسبی برای حرفمون باشه ...
نوشت : ساعت چند ؟؟
نوشتم : ساعت ۵ خوبه ؟
نوشت : باشه
با همین کلمه ، باشه ، حرفمون رو تموم کردیم ...
ساعت ۱۲ شد ...
به فواد شب بخیر گفتم و رفتم سمت اتاقم و دراز کشیدم ... فکر این نقشه نمیذاشت بخوابم ... همش با خودم میگفتم : یعنی من قراره با ی دختری که نمیشناسم وارد ی رابطه بشم ؟؟؟ اونم محدود ؟؟؟ .... ولی خب ، تو داری برای فواد این کارا رو میکنی ....
توی همین فکر ها بودم که خوابم برد 😴
#سمانه
اصلا ناراحت نبودم که شادی دیگه نمیخواد ادامه بده ... چون میدونستم که تا چند روز دیگه شادی به فواد میرسه .... البته مطمئن نبودم .... ولی احتمالش خیلی زیاد بود ..... از توی چهره شادی میشد فهمید که با جمله ای که من گفتم کاملا شوکه شده بود ..... ولی من اصلا عینِ خیالم نبود ....
( پنج دقیقه بعد )
صدای زنگ در اومد ... رفتم و در رو باز کردم و غذا ها رو تحویل گرفتم و شادی رو صدا زدم .... شادی هم اومد و نشستیم سر ی میز و با هم شام رو خوردیم ...
ساعت ۹ شام تموم شد و میز رو جمع کردیم ....
رفتم سمت آشپزخونه تا دوتا چایی بریزم و ببرم تا با شادی بخوریم ، که یهو صدای اس ام اس گوشیم اومد ...
🍁{ اینم از پارت ۲۸... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
۱۷.۳k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.