رمان عشق ابدی پارت ۲۹
#سمانه
رفتم گوشیم رو برداشتم و دیدم حسین پیام داده .... یکم تعجب کردم ...
نزدیک ۵ دقیقه با حسین حرف زدم و گوشیم رو زدم شارژ ....
یکم با خودم فکر کردم ... با خودم گفتم : نکنه شادی دیگه فواد رو نخواد ؟ .... نکنه اگه به فواد نزدیکش کردیم دیگه فواد رو نخواد ؟؟؟؟
رفتم پیش شادی گفتم : شادی ...
+ جانم ؟
_ میخوام ی چیزی رو بهت بگم .... فقط بهم قول بده که زیادی شوکه نشی ...
+ چی شده سمانه ؟
_ ببین شادی من دارم تو رو به فواد نزدیک میکنم .... فقط ،،،
+ فقط چی ؟؟
_ فقط صبر کن .... یکم دیگه صبر کن .... بخدا دارم تورو بهش میرسونم
+ سمانه ... میفهمی چی داری میگی ؟؟ چجوری نزدیک میکنی منو به فواد ؟؟
_ تو به این چیزا کاری نداشته باش .... اوناش با من ... تو فقط صبر کن باشه ؟؟
+ من نمیفهمم ،،،،، چت شده تو ؟؟
_ دیگه بیشتر از این نمیتونم بهت چیزی بگم ،، صبر داشته باش
دیگه نمیخواستم حرف بزنم .... تا همین جاشم نباید میگفتم ،،،، اما باید میگفتم نمیشد که نگم ..... سریع اومدم توی اتاقم و دراز کشیدم روی تختم ....
یهو مامانم زنگ زد و حالمونو پرسید و قطع کرد ......
تا ساعت دوازده شب توی اتاقم موندم و اصلا هم بیرون نرفتم ....
همونجا گرفتم و خوابیدم 😴
#حسین
امروز قراره برم کافه تا خانوم پاکدامن رو ببینم ..... یکم استرس دارم ... اصلا نمیدونم قراره چی بشه .... این قضیه آخرش چی میشه ؟؟؟
ساعت ۱:۳۰ ظهر بود ... از ساعت ۱۲ داشتم توی کمدم دنبال لباس خوب واسه قرار میگشتم ..... حتی توی کمد چند تا لباس پیدا کردم که یادم نمیاد من کِی اینارو خریدم 😅
بلاخره بعد از گَشتن توی کمد ی لباس خیلی خوب پیدا کردم ....
لباسارو خوابوندم روی تخت و از اتاقم اومدم بیرون .... فواد هم روی مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند ..... رفتم پیشش نشستم و صفحه گوشیم رو روشن کردم .....
فواد پرسید : یک ساعت داشتی تو اتاق چیکار میکردی ؟؟؟
_ دنبال لباس میگشتم ...
+ یک ساعت ؟؟؟؟؟؟؟ 😐
_ دنبال ی لباس خیلیییییی خوب میگشتم ....
+ اها ....
نیم ساعت نشستم و با گوشی بازی کردم تا ساعت ۲ شد
رفتم لباس های بیرونم رو پوشیدم تا برم آرایشگاه تا ریش هامو بزنه .....
تا میخواستم در خونه رو باز کردم ،،،
فواد گفت : بی سر و صدا کجا داری میری ؟؟؟ قبلنا ی خداحافظ میگفتی !😟
_ دارم میرم آرایشگاه زود برمیگردم ...
+ وایسا ببینم ..... حرفتا سریع میگی و فرار میکنی ؟؟؟ حسین امروز خیلییی داری مشکوک میزنیاااا .... اون از صبح که یک ساعت داشتی دنیا لباس میگشتی ..... اینم از الان که داری حول حولَکی داری میری آرایشگاه ... چی شده ؟؟؟
🍁{ اینم از پارت ۲۹...منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#رمان #شبنم #عشق
رفتم گوشیم رو برداشتم و دیدم حسین پیام داده .... یکم تعجب کردم ...
نزدیک ۵ دقیقه با حسین حرف زدم و گوشیم رو زدم شارژ ....
یکم با خودم فکر کردم ... با خودم گفتم : نکنه شادی دیگه فواد رو نخواد ؟ .... نکنه اگه به فواد نزدیکش کردیم دیگه فواد رو نخواد ؟؟؟؟
رفتم پیش شادی گفتم : شادی ...
+ جانم ؟
_ میخوام ی چیزی رو بهت بگم .... فقط بهم قول بده که زیادی شوکه نشی ...
+ چی شده سمانه ؟
_ ببین شادی من دارم تو رو به فواد نزدیک میکنم .... فقط ،،،
+ فقط چی ؟؟
_ فقط صبر کن .... یکم دیگه صبر کن .... بخدا دارم تورو بهش میرسونم
+ سمانه ... میفهمی چی داری میگی ؟؟ چجوری نزدیک میکنی منو به فواد ؟؟
_ تو به این چیزا کاری نداشته باش .... اوناش با من ... تو فقط صبر کن باشه ؟؟
+ من نمیفهمم ،،،،، چت شده تو ؟؟
_ دیگه بیشتر از این نمیتونم بهت چیزی بگم ،، صبر داشته باش
دیگه نمیخواستم حرف بزنم .... تا همین جاشم نباید میگفتم ،،،، اما باید میگفتم نمیشد که نگم ..... سریع اومدم توی اتاقم و دراز کشیدم روی تختم ....
یهو مامانم زنگ زد و حالمونو پرسید و قطع کرد ......
تا ساعت دوازده شب توی اتاقم موندم و اصلا هم بیرون نرفتم ....
همونجا گرفتم و خوابیدم 😴
#حسین
امروز قراره برم کافه تا خانوم پاکدامن رو ببینم ..... یکم استرس دارم ... اصلا نمیدونم قراره چی بشه .... این قضیه آخرش چی میشه ؟؟؟
ساعت ۱:۳۰ ظهر بود ... از ساعت ۱۲ داشتم توی کمدم دنبال لباس خوب واسه قرار میگشتم ..... حتی توی کمد چند تا لباس پیدا کردم که یادم نمیاد من کِی اینارو خریدم 😅
بلاخره بعد از گَشتن توی کمد ی لباس خیلی خوب پیدا کردم ....
لباسارو خوابوندم روی تخت و از اتاقم اومدم بیرون .... فواد هم روی مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند ..... رفتم پیشش نشستم و صفحه گوشیم رو روشن کردم .....
فواد پرسید : یک ساعت داشتی تو اتاق چیکار میکردی ؟؟؟
_ دنبال لباس میگشتم ...
+ یک ساعت ؟؟؟؟؟؟؟ 😐
_ دنبال ی لباس خیلیییییی خوب میگشتم ....
+ اها ....
نیم ساعت نشستم و با گوشی بازی کردم تا ساعت ۲ شد
رفتم لباس های بیرونم رو پوشیدم تا برم آرایشگاه تا ریش هامو بزنه .....
تا میخواستم در خونه رو باز کردم ،،،
فواد گفت : بی سر و صدا کجا داری میری ؟؟؟ قبلنا ی خداحافظ میگفتی !😟
_ دارم میرم آرایشگاه زود برمیگردم ...
+ وایسا ببینم ..... حرفتا سریع میگی و فرار میکنی ؟؟؟ حسین امروز خیلییی داری مشکوک میزنیاااا .... اون از صبح که یک ساعت داشتی دنیا لباس میگشتی ..... اینم از الان که داری حول حولَکی داری میری آرایشگاه ... چی شده ؟؟؟
🍁{ اینم از پارت ۲۹...منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#رمان #شبنم #عشق
۱۴.۰k
۰۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.