فیک چهار شاتی تهیونگ پارت ¹ 🧚🏻🍄
خسته و کوفته از سر کار برگشتم خونه ...
طبق عادت همیشگیم یه اسپرسو درست کردم و زدم قسمت ۱۵ هتل دل لونا ...
کمی شکلات تلخ گذاشتم توی دهنم و جرعه ای اسپرسو نوشیدم ...
تلخیش برام شیرین بود ...
اوایل عوق میزدم اما الان زندگیم بهش وصله ...
موبایلیم صداش درومد ...
عشق تو دروغ بود دیگه ...
نه دیگه نه من نه تو دیگه ...
میخام استمو فراموش کنم ...
آتیشتو خاموش کنم ...
جرررر موبایلمو جواب دادم با لحن خسته ای گفتم : بله ؟ ...
مامان : پدرصگ میدونی چقدر بهت زنگ زدم ؟؟ نمیگی مردم از نگرانی ؟؟ همش تقصیر بابای بزته که برات خونه مجردی گرفته من اصلا از خبر ندارم که چه غلطی میکنی ...
ا/ت : تموم شد ؟؟ ...
مامان : اره چطور مگه ؟ ...
ا/ت : خیلی تاثیر گذار بود ...
مامان : تو هم لنگه ی باباتی ، پاشو بیا اینجا عمو هات و بچه هاشون و اون زنای ریقوشون که معلوم نیست از کدوم باتلاقی درشون آوردن دارن میان زشته تو نباشی ...
ا/ت : مننن ؟؟ چرا باید بیام و اون پسر عموهای عتیغه ی کون نشستمو ببینم ؟؟ مامان تو رو سر جدت بیخیال ...
مامان : حرف رو حرف من نزن ... لباس آدمیزاد میپوشی تا ۳۰ دقیقه ی دیگه هم خودتو میرسونی اینجا ، خدافظ ...
ا/ت : من تازه از سر کا ...
با پیچیدن صدای بوق توی گوشم حرفمو نصفه گذاشتم ...
مامانم به تخمشم نبود که من از خستگی مثل دنبه ی گوسفند شدم ...
جهنم ...
الان که یه تیپ زدم دهن اون ریقو ها باز موند سکوت میکنه ...
ارعععععععععع ما اینیم ...
پاشدم و به خودم گفتم : فایتینگ ، و مشتمو توی هوا تکون دادم ...
یه تیپ دارک زدم و توی آینه به خودم بوس فرستادم ...
یه آرایش گنگم کردم و بوتامو پام کردم ...
سوار جنسیسم شدم و پیش به سوی خونه ی ننم اینا ...
یه ۱۰ دقیقه بعد رسیدم اونجا ...
زنگ درو زدم که یه صدای جیغ جیغویی جواب داد : کیهه ؟؟
درسته ...
اون یوکی بود ...
پسر عموی خنگ ۸ سالم ...
جواب دادم : درو باز ریقو دخترعموتم ...
یوکی : رمز عبور ؟؟ ...
ا/ت : درو باز من عنتر چی میگی ؟؟ ...
یوکی : روی گوشیت بازی داری ا/ت ؟؟
ا/ت : بده از راه برسم راسوی بو گندووو ...
یوکی : باشه ، بیا تو ...
رفتم داخل و درم پشت سرم بستم ...
کامت لدفاااا 🧚🏻🍄
طبق عادت همیشگیم یه اسپرسو درست کردم و زدم قسمت ۱۵ هتل دل لونا ...
کمی شکلات تلخ گذاشتم توی دهنم و جرعه ای اسپرسو نوشیدم ...
تلخیش برام شیرین بود ...
اوایل عوق میزدم اما الان زندگیم بهش وصله ...
موبایلیم صداش درومد ...
عشق تو دروغ بود دیگه ...
نه دیگه نه من نه تو دیگه ...
میخام استمو فراموش کنم ...
آتیشتو خاموش کنم ...
جرررر موبایلمو جواب دادم با لحن خسته ای گفتم : بله ؟ ...
مامان : پدرصگ میدونی چقدر بهت زنگ زدم ؟؟ نمیگی مردم از نگرانی ؟؟ همش تقصیر بابای بزته که برات خونه مجردی گرفته من اصلا از خبر ندارم که چه غلطی میکنی ...
ا/ت : تموم شد ؟؟ ...
مامان : اره چطور مگه ؟ ...
ا/ت : خیلی تاثیر گذار بود ...
مامان : تو هم لنگه ی باباتی ، پاشو بیا اینجا عمو هات و بچه هاشون و اون زنای ریقوشون که معلوم نیست از کدوم باتلاقی درشون آوردن دارن میان زشته تو نباشی ...
ا/ت : مننن ؟؟ چرا باید بیام و اون پسر عموهای عتیغه ی کون نشستمو ببینم ؟؟ مامان تو رو سر جدت بیخیال ...
مامان : حرف رو حرف من نزن ... لباس آدمیزاد میپوشی تا ۳۰ دقیقه ی دیگه هم خودتو میرسونی اینجا ، خدافظ ...
ا/ت : من تازه از سر کا ...
با پیچیدن صدای بوق توی گوشم حرفمو نصفه گذاشتم ...
مامانم به تخمشم نبود که من از خستگی مثل دنبه ی گوسفند شدم ...
جهنم ...
الان که یه تیپ زدم دهن اون ریقو ها باز موند سکوت میکنه ...
ارعععععععععع ما اینیم ...
پاشدم و به خودم گفتم : فایتینگ ، و مشتمو توی هوا تکون دادم ...
یه تیپ دارک زدم و توی آینه به خودم بوس فرستادم ...
یه آرایش گنگم کردم و بوتامو پام کردم ...
سوار جنسیسم شدم و پیش به سوی خونه ی ننم اینا ...
یه ۱۰ دقیقه بعد رسیدم اونجا ...
زنگ درو زدم که یه صدای جیغ جیغویی جواب داد : کیهه ؟؟
درسته ...
اون یوکی بود ...
پسر عموی خنگ ۸ سالم ...
جواب دادم : درو باز ریقو دخترعموتم ...
یوکی : رمز عبور ؟؟ ...
ا/ت : درو باز من عنتر چی میگی ؟؟ ...
یوکی : روی گوشیت بازی داری ا/ت ؟؟
ا/ت : بده از راه برسم راسوی بو گندووو ...
یوکی : باشه ، بیا تو ...
رفتم داخل و درم پشت سرم بستم ...
کامت لدفاااا 🧚🏻🍄
۴۲.۳k
۱۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.