تک پارتی جدید(به خدا می دونم اصلا خوب از آب در نیومده..فق
تک پارتی جدید(به خدا میدونم اصلا خوب از آب در نیومده..فقط دلم گرفته بود..این اومد تو ذهنم نوشتم براتون)
_ساعت رو فراموش کردم! نمیخوام هم چیزی از ساعت بدونم!.
بعد از کمی مکث دوباره ادامه داد: فا/ک حتی یادم رفت دوش بگیرم! البته که همه چی حتی شستن صورتم مسخره و اتلاف وقته!
با لبخند ژوکوند و ساختگی از جلوی آیینه به طرف دیوار برگشت و با دست کشیدن به صورتِ در همش ادامه داد: منِ لعنتی بهش گفتم کِیفَم کوکه!! و اون با گفتن «باشه» تلفن رو روم قطع کرد واو عالیه!!
بافت شُتری رنگش رو که تنش بود رو در اورد و با یه تی شرت نخی جایگزین کرد
روی کاناپه ایی که یه قسمت از چرمِ روش پاره شده بود نشست و سرشو به تاجِ کاناپه چسبوند: برگرد پیشم! مثلِ... طوری که قبلا برمیگشتی!
سرشو به تاج کاناپه کوبید و ادامه داد: خب لعنتی من دارم تورو همه جا میبینم!! چرا باید شروع بهار رو توی چشمات ببینم؟؟ فا/ک تا اونجایی که یادمه فقط با خیره شدن به چشمات خوابم میبره! پس حدودا سه هفتس نخوابیدم! من دارم میبینم که تو برمیگردی پیشم!!
گوشیش رو از روی میز برداشت و به بک گراند گوشی خیره شد..خطاب به خودش زمزمه کرد: واو هوسوکا! عالی گند زدی! بهت گفته بودم..نیازی نیست چیزی بشی که میبینی! یا یه چیز معمولی بشی! که دلسرد کنندس! و تو..! واوو عالیه!!
گوشیش رو روی مبل تک نفره کناری پرت کرد و. سرشو به سمت چپ برد: تو دردِ الهیِ منی! دردِ مقدس! من فقط میخوام تورو توی بغلم داشته باشم! و همینطور بوسه های مداومت رو داشته باشم!
*اشک جمع شدهِ گوشه چشمش رو با انگشت شصتش پاک کرد و به طرف میز عسلیه کنار کاناپه برگشت
قاب عکس ا.ت رو از روی میز برداشت و به آرومی عکسِ بی جسم رو بوسیدن: چرا یکی دیگه رو ترجیح دادی؟؟ پس..من چی؟؟ من اینجا بودم..و همیشه دوستت داشتم و... متأسفانه هنوزم دوست دارم! من اینجا..خیلی تنهام! تنها تر از هرچیزی که فکرشو کنی! فقط..میخوام برگردی! هوسوک...خیلی تنهاست!
*قاب عکس رو سر جاش گذاشت و به طرف کاناپه برگشت
روی کاناپه دراز کشید و بعد از بغل کردنِ لباس ا.ت توی خودش جمع شد
خونهِ ساکت...بی روح..و بی ویتامینِ هوسوکی! چقد دردناک!!
خب گایز..شرمنده که خیلی بد بود.
ولی نظرتونو بگید:))
_ساعت رو فراموش کردم! نمیخوام هم چیزی از ساعت بدونم!.
بعد از کمی مکث دوباره ادامه داد: فا/ک حتی یادم رفت دوش بگیرم! البته که همه چی حتی شستن صورتم مسخره و اتلاف وقته!
با لبخند ژوکوند و ساختگی از جلوی آیینه به طرف دیوار برگشت و با دست کشیدن به صورتِ در همش ادامه داد: منِ لعنتی بهش گفتم کِیفَم کوکه!! و اون با گفتن «باشه» تلفن رو روم قطع کرد واو عالیه!!
بافت شُتری رنگش رو که تنش بود رو در اورد و با یه تی شرت نخی جایگزین کرد
روی کاناپه ایی که یه قسمت از چرمِ روش پاره شده بود نشست و سرشو به تاجِ کاناپه چسبوند: برگرد پیشم! مثلِ... طوری که قبلا برمیگشتی!
سرشو به تاج کاناپه کوبید و ادامه داد: خب لعنتی من دارم تورو همه جا میبینم!! چرا باید شروع بهار رو توی چشمات ببینم؟؟ فا/ک تا اونجایی که یادمه فقط با خیره شدن به چشمات خوابم میبره! پس حدودا سه هفتس نخوابیدم! من دارم میبینم که تو برمیگردی پیشم!!
گوشیش رو از روی میز برداشت و به بک گراند گوشی خیره شد..خطاب به خودش زمزمه کرد: واو هوسوکا! عالی گند زدی! بهت گفته بودم..نیازی نیست چیزی بشی که میبینی! یا یه چیز معمولی بشی! که دلسرد کنندس! و تو..! واوو عالیه!!
گوشیش رو روی مبل تک نفره کناری پرت کرد و. سرشو به سمت چپ برد: تو دردِ الهیِ منی! دردِ مقدس! من فقط میخوام تورو توی بغلم داشته باشم! و همینطور بوسه های مداومت رو داشته باشم!
*اشک جمع شدهِ گوشه چشمش رو با انگشت شصتش پاک کرد و به طرف میز عسلیه کنار کاناپه برگشت
قاب عکس ا.ت رو از روی میز برداشت و به آرومی عکسِ بی جسم رو بوسیدن: چرا یکی دیگه رو ترجیح دادی؟؟ پس..من چی؟؟ من اینجا بودم..و همیشه دوستت داشتم و... متأسفانه هنوزم دوست دارم! من اینجا..خیلی تنهام! تنها تر از هرچیزی که فکرشو کنی! فقط..میخوام برگردی! هوسوک...خیلی تنهاست!
*قاب عکس رو سر جاش گذاشت و به طرف کاناپه برگشت
روی کاناپه دراز کشید و بعد از بغل کردنِ لباس ا.ت توی خودش جمع شد
خونهِ ساکت...بی روح..و بی ویتامینِ هوسوکی! چقد دردناک!!
خب گایز..شرمنده که خیلی بد بود.
ولی نظرتونو بگید:))
۲۶.۰k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.