[امشب تو باید اینجا باشی..با همان نگاه نمناک مهربان.باید
[امشب تو باید اینجا باشی..با همان نگاه نمناک مهربان.باید بنشینی کنارم.سرم را روی سینه ات بگیری و بگویی:آرام باش..تمام شد..
باید باشی.باید اشکهایم را با دستهای گرم مردانه ات پاک کنی.زل بزنی توی چشمهای ورم کرده ام که دو روز است بی امان ویکریز باریده اند و زیرگوشمزمزمه کنی که :ببین با خودت چکار کرده ای دیوانه..
امشب تو باید اینجا باشی و بغلم کنی و مرا بچسبانی به گرمای بی وقفه ی تنت.و گیسوانم را بوبکشی که حالا توی هم گره خورده اند.باید باشی تا نشانت بدهم توی این دو روز،هزار بار شماره ات را گرفته ام و صدایت پشت هیچ خط تلفنی نبوده است.باید تو اینجا باشی تا همه ی این غریبه هایی که توی خانه مان وول میخورند را بفرستیمپی کارشان و بعد،با هم شام بخوریم و من برایت تعریف کنم که توی همین دو روز،به اندازه ی هزار سال دلم برایت تنگ شده است و از شدت غصه،گریه ام بگیرد و خودم را جا کنم توی آغوشت و از نوازش انگشتهات لای موهام مست شوم.باید باشی تا بگویم چهل وهشت ساعت تمام است که خواب به چشمم نیامده و هیچ قرص آرام بخشی جای لالایی دلنشین صدای مرتب نفسهات را پر نمی کند و بعد،لم بدهیم جلوی تلویزیون و من سرم را بگذارم روی زانوهات و خوابم بگیرد از لمس اینهمه خوشبختی..
امشب توی بی معرفت باید اینجا باشی.باید باشی و مرا ببوسی و کنارم دراز بکشی و توی گوشم بگویی که دو روز است دارم کابوس می بینم.بگویی که داستان برنگشتن و آن پارچه های سفید و تلقین و گودال عمیق ترسناکی که تو را درآن گذاشتند،چیزی به جز یک شوخی احمقانه نبوده است.باید باشی و وسط هق هقی که از هراس نبودنت،امانم را بریده است،محکم تکانم بدهی وبگویی :نگاه کن..نترس..من اینجا هستم.باید اینجا باشی تا دستهایم را بگیری و قول بدهی که دیگر ترکم نمیکنی.نه مثل امروز که پنهان شده بودی میان آنهمه خاک سرد..لابلای ترمه و گلاب و عود.بی آنکه بشنوی هزار بار نامت را فریاد زده ام..
امشب،تو باید اینجا باشی.ونیستی..و این بی رحم ترین حقیقت عریان جهان است که بعد از تو،تمام شبها،سیاهی محض اند]
😔 😔 😔 😔
باید باشی.باید اشکهایم را با دستهای گرم مردانه ات پاک کنی.زل بزنی توی چشمهای ورم کرده ام که دو روز است بی امان ویکریز باریده اند و زیرگوشمزمزمه کنی که :ببین با خودت چکار کرده ای دیوانه..
امشب تو باید اینجا باشی و بغلم کنی و مرا بچسبانی به گرمای بی وقفه ی تنت.و گیسوانم را بوبکشی که حالا توی هم گره خورده اند.باید باشی تا نشانت بدهم توی این دو روز،هزار بار شماره ات را گرفته ام و صدایت پشت هیچ خط تلفنی نبوده است.باید تو اینجا باشی تا همه ی این غریبه هایی که توی خانه مان وول میخورند را بفرستیمپی کارشان و بعد،با هم شام بخوریم و من برایت تعریف کنم که توی همین دو روز،به اندازه ی هزار سال دلم برایت تنگ شده است و از شدت غصه،گریه ام بگیرد و خودم را جا کنم توی آغوشت و از نوازش انگشتهات لای موهام مست شوم.باید باشی تا بگویم چهل وهشت ساعت تمام است که خواب به چشمم نیامده و هیچ قرص آرام بخشی جای لالایی دلنشین صدای مرتب نفسهات را پر نمی کند و بعد،لم بدهیم جلوی تلویزیون و من سرم را بگذارم روی زانوهات و خوابم بگیرد از لمس اینهمه خوشبختی..
امشب توی بی معرفت باید اینجا باشی.باید باشی و مرا ببوسی و کنارم دراز بکشی و توی گوشم بگویی که دو روز است دارم کابوس می بینم.بگویی که داستان برنگشتن و آن پارچه های سفید و تلقین و گودال عمیق ترسناکی که تو را درآن گذاشتند،چیزی به جز یک شوخی احمقانه نبوده است.باید باشی و وسط هق هقی که از هراس نبودنت،امانم را بریده است،محکم تکانم بدهی وبگویی :نگاه کن..نترس..من اینجا هستم.باید اینجا باشی تا دستهایم را بگیری و قول بدهی که دیگر ترکم نمیکنی.نه مثل امروز که پنهان شده بودی میان آنهمه خاک سرد..لابلای ترمه و گلاب و عود.بی آنکه بشنوی هزار بار نامت را فریاد زده ام..
امشب،تو باید اینجا باشی.ونیستی..و این بی رحم ترین حقیقت عریان جهان است که بعد از تو،تمام شبها،سیاهی محض اند]
😔 😔 😔 😔
۹.۹k
۱۸ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.