PART 4
#PART_4
#جنگل_چشمانش👀🌿
تا رسیدن به پاساژ علی همش حرص ملیکا رو درمیاورد
وقتی رسیدیم هر سه از ماشین پیاده شدیم خودمم دلم یکم خرید میخواست داشتیم میگشتیم که یه لباس مجلسی بلند چشمم رو گرفت رفتم تو مغازه و از فروشنده خواستم اون لباس رو برام بیاره علی و ملیکا هم اومدن تو مغازه لباس رو گرفتم و رفتم پرو کردم خیلی بهم میومد درو کمی باز کردم و علی رو صدا زدم اومد وقتی دیدم صدایی نمیاد سرم رو بالا اوردم ماتم شده بود دستم رو جلوش بالا پایین کردم
من_چشاتو درویش کن
به خودش اومد گفت_خیلی خوشگله
_ممنون
ملیکا_خیلی بهت میاد
درو بستم و عوضش کردم رفتم و که پولشو حساب کنم دیدم علی یه پیرهن ابی انتخاب کرد چقدر بهش میومد رفتم سمتش یه بوس گزاشتم رو موهاش و بهش گفتم فوق العاده شدی داداشی ملیکا با ی اخم ساختگی اومد سمتمون و گفت_چرا شما باهم ست کردین قبول نیست منم میخوام
علی رفت لباسش رو عوض کنه منم منتظر ملیکا بودم تا زود تر لباسشو انتخاب کنه در اخر هم یه لباس مجلسی ابی کاربنی خوشگل انتخاب کرد حساب شون کردم و رفتیم سمت ماشین هوا داشت کم کم تاریک میشد به ساعت مچی م نگاه کردم ساعت داشت ۱۹ میشد اگه یکم دیر تر برم خونه بابا پوست کلم رو میکنه
امروز اداره نرفتم به پسرعمم که اونجا کار میکرد پیام دادم کاری برام پیش اومد نتونستم بیام
『@Blue_rooman2』🦋
#جنگل_چشمانش👀🌿
تا رسیدن به پاساژ علی همش حرص ملیکا رو درمیاورد
وقتی رسیدیم هر سه از ماشین پیاده شدیم خودمم دلم یکم خرید میخواست داشتیم میگشتیم که یه لباس مجلسی بلند چشمم رو گرفت رفتم تو مغازه و از فروشنده خواستم اون لباس رو برام بیاره علی و ملیکا هم اومدن تو مغازه لباس رو گرفتم و رفتم پرو کردم خیلی بهم میومد درو کمی باز کردم و علی رو صدا زدم اومد وقتی دیدم صدایی نمیاد سرم رو بالا اوردم ماتم شده بود دستم رو جلوش بالا پایین کردم
من_چشاتو درویش کن
به خودش اومد گفت_خیلی خوشگله
_ممنون
ملیکا_خیلی بهت میاد
درو بستم و عوضش کردم رفتم و که پولشو حساب کنم دیدم علی یه پیرهن ابی انتخاب کرد چقدر بهش میومد رفتم سمتش یه بوس گزاشتم رو موهاش و بهش گفتم فوق العاده شدی داداشی ملیکا با ی اخم ساختگی اومد سمتمون و گفت_چرا شما باهم ست کردین قبول نیست منم میخوام
علی رفت لباسش رو عوض کنه منم منتظر ملیکا بودم تا زود تر لباسشو انتخاب کنه در اخر هم یه لباس مجلسی ابی کاربنی خوشگل انتخاب کرد حساب شون کردم و رفتیم سمت ماشین هوا داشت کم کم تاریک میشد به ساعت مچی م نگاه کردم ساعت داشت ۱۹ میشد اگه یکم دیر تر برم خونه بابا پوست کلم رو میکنه
امروز اداره نرفتم به پسرعمم که اونجا کار میکرد پیام دادم کاری برام پیش اومد نتونستم بیام
『@Blue_rooman2』🦋
۲.۴k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.