جنگل چشمانش👀🌿
#جنگل_چشمانش👀🌿
#PART_2
اونم مجبوری قبول کرد بیچاره از دستم تا الان خودشو دار نزده خیلیه
ملی رو رسوندم و رفتیم خونه
تو راه فقط با علی کلکل میکردیم(کارمونه)
خسته از پله ها که بالا رفتم در اتاق سهیل بازشد خیلی عصبی بود میخواستم در رو باز کنم ولی بازومو گرفت و انداخت تو اتاقش و عصبی غرید_ تا الان کدوم گوری بودی چرا تلفن تو جواب نمیدی هاان
هان رو چنان محکم کفت که احساس کردم الانه که شلوار مو خیس کنم با من من گفتم_با ملیکا رفته بودیم پاساژ برای تولد علی لباس بخریم به خدا گوشیم تو ماشین بود
وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد
داداشم خیلی غیرتیه
کلافه دستی به مو هاش کشید و گفت _گمشو برو تو اتاقت از این به بعد هم زود تر بیا خونه
چشمی زیر لب گفتم و پریدم تو اتاقم امروز سهیل چقدر عصبانی بود شونه ای بالا انداختم و لباسم رو عوض کردم رو تخت دراز کشیدم چقدر گشنه ام بود صبحانه که فقط یه لیوان شیر و همون نون و پنیر رو خوردم ظهر هم هیچی نخوردم رفتم سمت کمد شاید یکم از اون خوراکی هایی که از دست پسرا قایم کرده م مونده باشه ولی از شانس بدم فقط پوست بود _هیی خدا
رو تخت نشستم که صدای در بلند شد _بفرمایید
سهیل_بیا شام بخور .
خدایا ممنونم کاش یه چیز دیگه می خواستم رفتم پایین غذا قرمه سبزی بود دست و رو مو شستمو نشستم غذا رو که خوردم رفتم اتاقم در کمد رو باز کردم لباسی که خریده بودم رو در اوردم خیلی خوشگل بود چه شود این تولد ۳ روز دیگه علی 17 ساله میشه
"فلش بک"
ساحل ۹ ساله بود که بود پدر و مادرش از هم جدا شدن او موند و سهیل و سینا و سیما و باباش سیما و سینا دوقلو ان اون موقع ۶ سالشون بود سهیل ۱۰ ساله بود بعد ۴ سال پدرشان زن گرفت وقتی سیماو سینا ۱۵ سالشان بود مادرشان مدارکی فرستاد که نشان میداد سند یه ویلا س که به اسم سیما و سینا بود و ان دو تصمیم گرفتن که به ان خانه بروند و انجا زندگی کنند ولی ساحل پیش پدرش ماند و سهیل کسی که به عنوان برادر بزرگش کنار بود برای مواظبت از او در ان خانه ماند
#PART_2
اونم مجبوری قبول کرد بیچاره از دستم تا الان خودشو دار نزده خیلیه
ملی رو رسوندم و رفتیم خونه
تو راه فقط با علی کلکل میکردیم(کارمونه)
خسته از پله ها که بالا رفتم در اتاق سهیل بازشد خیلی عصبی بود میخواستم در رو باز کنم ولی بازومو گرفت و انداخت تو اتاقش و عصبی غرید_ تا الان کدوم گوری بودی چرا تلفن تو جواب نمیدی هاان
هان رو چنان محکم کفت که احساس کردم الانه که شلوار مو خیس کنم با من من گفتم_با ملیکا رفته بودیم پاساژ برای تولد علی لباس بخریم به خدا گوشیم تو ماشین بود
وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد
داداشم خیلی غیرتیه
کلافه دستی به مو هاش کشید و گفت _گمشو برو تو اتاقت از این به بعد هم زود تر بیا خونه
چشمی زیر لب گفتم و پریدم تو اتاقم امروز سهیل چقدر عصبانی بود شونه ای بالا انداختم و لباسم رو عوض کردم رو تخت دراز کشیدم چقدر گشنه ام بود صبحانه که فقط یه لیوان شیر و همون نون و پنیر رو خوردم ظهر هم هیچی نخوردم رفتم سمت کمد شاید یکم از اون خوراکی هایی که از دست پسرا قایم کرده م مونده باشه ولی از شانس بدم فقط پوست بود _هیی خدا
رو تخت نشستم که صدای در بلند شد _بفرمایید
سهیل_بیا شام بخور .
خدایا ممنونم کاش یه چیز دیگه می خواستم رفتم پایین غذا قرمه سبزی بود دست و رو مو شستمو نشستم غذا رو که خوردم رفتم اتاقم در کمد رو باز کردم لباسی که خریده بودم رو در اوردم خیلی خوشگل بود چه شود این تولد ۳ روز دیگه علی 17 ساله میشه
"فلش بک"
ساحل ۹ ساله بود که بود پدر و مادرش از هم جدا شدن او موند و سهیل و سینا و سیما و باباش سیما و سینا دوقلو ان اون موقع ۶ سالشون بود سهیل ۱۰ ساله بود بعد ۴ سال پدرشان زن گرفت وقتی سیماو سینا ۱۵ سالشان بود مادرشان مدارکی فرستاد که نشان میداد سند یه ویلا س که به اسم سیما و سینا بود و ان دو تصمیم گرفتن که به ان خانه بروند و انجا زندگی کنند ولی ساحل پیش پدرش ماند و سهیل کسی که به عنوان برادر بزرگش کنار بود برای مواظبت از او در ان خانه ماند
۲.۹k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.