p
p2
'جیمین هنوز نفسنفس میزد، ولی من نمیتونستم بذارم این خشم تو وجودش بمونه. دستش رو گرفتم، انگشتهام دور مچش قفل شد' : بیا، باید حرف بزنیم
'چشمهاش هنوز پر از خشم بود، ولی چیزی تو لحنم باعث شد بدون مقاومت دنبالم بیاد. از جمعیت دور شدیم، به یه گوشه خلوت تو حیاط مدرسه رفتیم. سایهی درختها روی زمین افتاده بود و صدای باد تو برگها میپیچید.
نفس هاش سنگین بود انگار داشت با خودش کلنجار میرفت، ایستادم و بهش نگاه کردم' : جیمین، چرا این کارو کردی؟
' یه قدم بهش نزدیک شدم. دستم رو روی بازوش گذاشتم ' : میدونم که بهم توهین کردن..، ولی این راهش نیست. نمیخوام خودت رو به خاطر من تو دردسر بندازی
' اون لحظه، انگار یه چیزی تو وجودش شکست. نگاهش نرمتر شد، ولی هنوز یه چیزی تو عمق چشمهاش بود، یه چیزی که انگار نمیخواست به این راحتی از بین بره. '
"بدون حرف دنبالش رفتم. خودمم نمیدونم چرا ولی توی عمق صداش چیزی بود که منو رام کرد..چرا اینکارو کردم؟ شاید چون دوستش دارم..دردسر؟ بیخیال من بخاطرت جونمو میدم..از افکارم بیرون اومدم و یه قدم به سمت جلو برداشتم که زاعث شد یه قدم عقب تر بره
به چشمهاش نگاه کردم و با همون لحن همیشگیم گفتم: شاید چون نمیخوام بهت آسیبی برسه؟"
" لحظهای که جیمین اون جمله رو گفت، انگار چیزی تو قلبم تکون خورد. به چشمهاش نگاه کردم، هنوز یه حس عمیق و جدی توشون بود که باعث میشد نفس کشیدن برام سخت بشه. چند لحظه مکث کردم، انگار مغزم داشت سعی میکرد کلمات مناسبی پیدا کنه.
بالاخره به چشماش نگاه کردم": من... نمیدونم چی بگم. ولی جیمین، تو نباید اینطوری به خاطر من خودت رو به دردسر بندازی. من نمیخوام باعث بشم مشکلی برات پیش بیاد
" صدام کمی لرزید، ولی تمام تلاشمو کردم که محکم به نظر برسم. دستمو از بازوش برداشتم، ولی هنوز بینمون یه فاصلهی کوتاه بود، و اون نگاه... اون نگاه هنوز داشت منو تو خودش غرق میکرد. "
'جیمین هنوز نفسنفس میزد، ولی من نمیتونستم بذارم این خشم تو وجودش بمونه. دستش رو گرفتم، انگشتهام دور مچش قفل شد' : بیا، باید حرف بزنیم
'چشمهاش هنوز پر از خشم بود، ولی چیزی تو لحنم باعث شد بدون مقاومت دنبالم بیاد. از جمعیت دور شدیم، به یه گوشه خلوت تو حیاط مدرسه رفتیم. سایهی درختها روی زمین افتاده بود و صدای باد تو برگها میپیچید.
نفس هاش سنگین بود انگار داشت با خودش کلنجار میرفت، ایستادم و بهش نگاه کردم' : جیمین، چرا این کارو کردی؟
' یه قدم بهش نزدیک شدم. دستم رو روی بازوش گذاشتم ' : میدونم که بهم توهین کردن..، ولی این راهش نیست. نمیخوام خودت رو به خاطر من تو دردسر بندازی
' اون لحظه، انگار یه چیزی تو وجودش شکست. نگاهش نرمتر شد، ولی هنوز یه چیزی تو عمق چشمهاش بود، یه چیزی که انگار نمیخواست به این راحتی از بین بره. '
"بدون حرف دنبالش رفتم. خودمم نمیدونم چرا ولی توی عمق صداش چیزی بود که منو رام کرد..چرا اینکارو کردم؟ شاید چون دوستش دارم..دردسر؟ بیخیال من بخاطرت جونمو میدم..از افکارم بیرون اومدم و یه قدم به سمت جلو برداشتم که زاعث شد یه قدم عقب تر بره
به چشمهاش نگاه کردم و با همون لحن همیشگیم گفتم: شاید چون نمیخوام بهت آسیبی برسه؟"
" لحظهای که جیمین اون جمله رو گفت، انگار چیزی تو قلبم تکون خورد. به چشمهاش نگاه کردم، هنوز یه حس عمیق و جدی توشون بود که باعث میشد نفس کشیدن برام سخت بشه. چند لحظه مکث کردم، انگار مغزم داشت سعی میکرد کلمات مناسبی پیدا کنه.
بالاخره به چشماش نگاه کردم": من... نمیدونم چی بگم. ولی جیمین، تو نباید اینطوری به خاطر من خودت رو به دردسر بندازی. من نمیخوام باعث بشم مشکلی برات پیش بیاد
" صدام کمی لرزید، ولی تمام تلاشمو کردم که محکم به نظر برسم. دستمو از بازوش برداشتم، ولی هنوز بینمون یه فاصلهی کوتاه بود، و اون نگاه... اون نگاه هنوز داشت منو تو خودش غرق میکرد. "
- ۱۱.۹k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط