p
p3
"جرئت گفتنشو نداشتم.اگه ازم خوشش نیاد چی؟ اگه ردم کنه چی؟ نه جیمین تو باید به خودت مسلط باشی.
دوباره به اون تیله های عسلی رنگش خیره شدم.
تصمیم گرفتم بهش بگم
با صدایی لرزون و تن صدایی معمولی گفتم: دوستت دارم...
مطمئنم رد میشم"
' همهچی برای چند لحظه انگار تو سکوت فرو رفت. کلمههاش مثل یه زمزمه تو ذهنم تکرار میشدن. قلبم انگار میخواست از جاش دربیاد. به چشمهای جیمین نگاه کردم ... یه حس گرما تو وجودم پیچید، نمیتونستم جلو لبخندی که آروم روی لبم نشست رو بگیرم. سرمو کمی پایین انداختم ' : واقعاً؟
' صدام لرزید، انگار میترسیدم واقعیت رو بشنوم '
"به لبخندش نگاه کردم، اون لبخند به تنهایی میتونست منو بار ها و بار ها بکشه
ناخوداگاه لبخندی بهش زدم، آبنبات خجالتی
صدام کمی توش خجالت پیدا میشد: آره
خدایا خودت کمک کن"
' جملهی جیمین هنوز تو هوا معلق بود، و من نمیتونستم چیزی بگم. قلبم انگار داشت تو گوشم میکوبید. لبهام رو باز کردم، ولی کلمهها به سختی از دهنم بیرون میاومدن ' : فکر کنم... چیز... منم...
' چشمهام از خجالت به زمین دوخته شد، ولی لبخند کوچیکی روی لبهام نشست، همون لبخندی که نمیتونستم کنترلش کنم. '
"با شنیدن همون کلمه، قلبم شروع کرد به تند تپیدن..اونم منو دوست داره
لبخندی به بزرگی صورتم زدم و بهش خیره شدم
صدام از شدت خوشحالی لرزش داشت: پس، دیگه ماله منی، مگه نه؟ مگه میزارم برای کس دیگه ایی باشی؟ پاستیل کوچولو
بهش نزدیک شدم و دستمو روی کمرش گذاشتم"
' دستش که روی کمرم نشست، قلبم شروع کرد به تندتر زدن. انگار یه موج گرما از سر تا پام رد شد. نگاهش رو که دیدم، لبخندش... خدایا، اون لبخندش میتونست آدم رو هزار بار بکشه و دوباره زنده کنه ' :جیمینی...ادامه نده دیگه...سکته میکنما
' اون لبخند بزرگش حالا تبدیل به یه خندهی کوچیک و خجالتی شد، ولی چشمهاش همچنان برق میزد. حس کردم اون لحظه، همون لحظهایه که هیچوقت نمیخوام تموم بشه.'
"خنده خجالتی کردم و بیشتر به خودم نزدیکش کردم.
میتونستم سالها بهش نگاه کنم و از نگاه کردن بهش سیر نشم....مثل یه رودخونه که هرچقدر ازش بنوشی بازم تشنه میمونی
لبخند کوچیکش منو به وجد آورد: اگه ادامه ندم پس چجوری قلبمو آروم کنم پاستیل کوچولو؟
"جرئت گفتنشو نداشتم.اگه ازم خوشش نیاد چی؟ اگه ردم کنه چی؟ نه جیمین تو باید به خودت مسلط باشی.
دوباره به اون تیله های عسلی رنگش خیره شدم.
تصمیم گرفتم بهش بگم
با صدایی لرزون و تن صدایی معمولی گفتم: دوستت دارم...
مطمئنم رد میشم"
' همهچی برای چند لحظه انگار تو سکوت فرو رفت. کلمههاش مثل یه زمزمه تو ذهنم تکرار میشدن. قلبم انگار میخواست از جاش دربیاد. به چشمهای جیمین نگاه کردم ... یه حس گرما تو وجودم پیچید، نمیتونستم جلو لبخندی که آروم روی لبم نشست رو بگیرم. سرمو کمی پایین انداختم ' : واقعاً؟
' صدام لرزید، انگار میترسیدم واقعیت رو بشنوم '
"به لبخندش نگاه کردم، اون لبخند به تنهایی میتونست منو بار ها و بار ها بکشه
ناخوداگاه لبخندی بهش زدم، آبنبات خجالتی
صدام کمی توش خجالت پیدا میشد: آره
خدایا خودت کمک کن"
' جملهی جیمین هنوز تو هوا معلق بود، و من نمیتونستم چیزی بگم. قلبم انگار داشت تو گوشم میکوبید. لبهام رو باز کردم، ولی کلمهها به سختی از دهنم بیرون میاومدن ' : فکر کنم... چیز... منم...
' چشمهام از خجالت به زمین دوخته شد، ولی لبخند کوچیکی روی لبهام نشست، همون لبخندی که نمیتونستم کنترلش کنم. '
"با شنیدن همون کلمه، قلبم شروع کرد به تند تپیدن..اونم منو دوست داره
لبخندی به بزرگی صورتم زدم و بهش خیره شدم
صدام از شدت خوشحالی لرزش داشت: پس، دیگه ماله منی، مگه نه؟ مگه میزارم برای کس دیگه ایی باشی؟ پاستیل کوچولو
بهش نزدیک شدم و دستمو روی کمرش گذاشتم"
' دستش که روی کمرم نشست، قلبم شروع کرد به تندتر زدن. انگار یه موج گرما از سر تا پام رد شد. نگاهش رو که دیدم، لبخندش... خدایا، اون لبخندش میتونست آدم رو هزار بار بکشه و دوباره زنده کنه ' :جیمینی...ادامه نده دیگه...سکته میکنما
' اون لبخند بزرگش حالا تبدیل به یه خندهی کوچیک و خجالتی شد، ولی چشمهاش همچنان برق میزد. حس کردم اون لحظه، همون لحظهایه که هیچوقت نمیخوام تموم بشه.'
"خنده خجالتی کردم و بیشتر به خودم نزدیکش کردم.
میتونستم سالها بهش نگاه کنم و از نگاه کردن بهش سیر نشم....مثل یه رودخونه که هرچقدر ازش بنوشی بازم تشنه میمونی
لبخند کوچیکش منو به وجد آورد: اگه ادامه ندم پس چجوری قلبمو آروم کنم پاستیل کوچولو؟
- ۱۲.۶k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط