بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش ،
اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت :
زندگی مثل یک کلاف کامواست ،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم ،
گره می خورد ، می پیچد به هم ، گره گره می شود ،
بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی ،
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود ،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید ،
یک گره ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد ،
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند ،
همان کینه های چند ساله ، باید یک جایی تمامش کرد ، سر و تهش را برید ،
زندگی به بندی بند است به نام ” حرمت ”
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است
سیمین بهبهانی .
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش ،
اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت :
زندگی مثل یک کلاف کامواست ،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم ،
گره می خورد ، می پیچد به هم ، گره گره می شود ،
بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی ،
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود ،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید ،
یک گره ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد ،
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند ،
همان کینه های چند ساله ، باید یک جایی تمامش کرد ، سر و تهش را برید ،
زندگی به بندی بند است به نام ” حرمت ”
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است
سیمین بهبهانی .
- ۵۷
- ۲۸ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط