یکی بود یکی نبود .
یکی بود یکی نبود .
توی خانه ای همه زندگی میکردن . سه تا بچه بودن و مادر و پدر .
روزی از روز ها دعوا بین مرد و زن پیدا شد پدر به بیرون رفت و دیگر برنگشت . زن نمیتوانست برای مرد گریه کند و منتظرش باشد برای همین او کم کم مرد را فراموش کرد .
بچه ها هم فراموش کردن پدر را . روزی از روز ها پدر برگشت ولی مادر اورا نشناخت . مرد گفت : زن چرا مرا نمیشناسی منم همسرت زن : کسی که پایش را از خونه بزارد بیرون و فرار کند یک بزدل هست من بزدل هارو نمیشناسم ....
سعی کنیم هیچ وقت فرار نکنیم .
توی خانه ای همه زندگی میکردن . سه تا بچه بودن و مادر و پدر .
روزی از روز ها دعوا بین مرد و زن پیدا شد پدر به بیرون رفت و دیگر برنگشت . زن نمیتوانست برای مرد گریه کند و منتظرش باشد برای همین او کم کم مرد را فراموش کرد .
بچه ها هم فراموش کردن پدر را . روزی از روز ها پدر برگشت ولی مادر اورا نشناخت . مرد گفت : زن چرا مرا نمیشناسی منم همسرت زن : کسی که پایش را از خونه بزارد بیرون و فرار کند یک بزدل هست من بزدل هارو نمیشناسم ....
سعی کنیم هیچ وقت فرار نکنیم .
۴۳.۳k
۱۴ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.