.
.
دیر بازیست
در این شهر شلوغ
هر کجا می نگرم
غنچه ها پژمرده اند
چهره ها افسرده اند
نفسی هست ولیکن
همه دل ها مرده اند
هدفی هست اگر
نیست به جز لقمه نانی
شرفی هست اگر
در گرو جاه و مقامی
همه افسرده و غمگین
همه سرخورده از این دین
همه تسلیم به تقدیر
همه محکوم به تحقیر
نه امیدی است به ماندن
ونه شوقی است به رفتن
همه مغرور...؛
از آن چیز که بودیم
و از آن کار که کردیم
همه ازکوروش و جمشید چه مستیم
غافل از این سخن تلخ که
" امروز"
در اندیشه تاریخ
کجائیم...؟
چه هستیم...؟
که هستیم...؟
مهران محمدی
دیر بازیست
در این شهر شلوغ
هر کجا می نگرم
غنچه ها پژمرده اند
چهره ها افسرده اند
نفسی هست ولیکن
همه دل ها مرده اند
هدفی هست اگر
نیست به جز لقمه نانی
شرفی هست اگر
در گرو جاه و مقامی
همه افسرده و غمگین
همه سرخورده از این دین
همه تسلیم به تقدیر
همه محکوم به تحقیر
نه امیدی است به ماندن
ونه شوقی است به رفتن
همه مغرور...؛
از آن چیز که بودیم
و از آن کار که کردیم
همه ازکوروش و جمشید چه مستیم
غافل از این سخن تلخ که
" امروز"
در اندیشه تاریخ
کجائیم...؟
چه هستیم...؟
که هستیم...؟
مهران محمدی
۴.۱k
۰۷ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.