رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:6
#ارسلان
صبح پاشدم وسایلم رو جمع کردم رفتم پایین صبحونه بخورم
پانیذ:سلام داداشی بیا پایین صبحونه بخور
ارسلان:ممنون
پانیذ:امم داداشی
ارسلان:جانم؟
پانیذ:(قضیه نیکا خواهر لئو رضا رو بهش گفتم «اگر پارت های قبل رو خونده باشید میفهمید چه بلایی سر نیکا اومده»)
ارسلان:جدی؟خب حالا پیدا شده یا نه؟
پانیذ:اره دیروز به رضا زنگ زدن میخواد بیاید ایران و مثل اینکه رل داره اسمش متینه ولی من دیروز به متین توی رستوران شک کردم
یعنی ممکنه رل نیکا همون متین باشه؟
ارسلان:نه بابا تشابوح اسمی بوده لابد
پانیذ:نمیدونم ولی ۱ ماه بعد از اینکه نیکا اومد من و رضا میخواستم ازدواج کنیم اگر مشکلی نداشتی باشی؟
ارسلان:نه چه مشکلی؟خب من دیگه برم
پانیذ:برو مواظب خودت باش
ارسلان:با سرعت به طرف دانشگاه رفتم و بعد چند دقیقه بلاخره رسیدم و دوباره سحر لعنتی رو دیدم
سحر:سلام عشقم
ارسلان:صد بار گفتم به من نگو عشقم
سحر:چرا عشقم؟
ارسلان:ول میکنی
سحر:باش ناناصم
ارسلان:😐😐
استاد:خب بچه ها ما یه شاگرد جدید داریم
#دیانا
استاد:خودتون رو معرفی کنید
دیانا:سلام من دیانا هستم و ۲۵ سالمه
خب استاد کجا بشینم؟!
استاد:برو پیش ارسلان بشین
ارسلان:(توی دلش) وااای چه خوشگلههههه واااا چی دارم میگمم نکنه عاشق شدم
نه بابا من رو چه به این لوس بازی ها
ولی خیلی جذابه
استاد:خب بچه ها به سه گروه تقسیم بندی میشید
خب گروه اول:.....
گروه:دوم:....
گروه سوم:....
گروه چهارم:...
گروه پنجم:....
گروه ششم:....
گروه هفتم یعنی آخر:دیانا ارسلان سحر که نماینده گروه شما دیانا هست
دیانا:خب بچه ها خودتون رو معرفی کنید
سحر:ایششش
ارسلان:من ارسلانم ۲۵ سالمه
سحر:ایشش عشقم منو معرفی میکنی؟
دیانا:شما دوتا رلید
ارسلان:نه بابا این خودش رو به من میچسبونه
سحر:هوفف سحر هستم ۲۵ سالمه
دیانا:خب سحر تو میتونی برای پروژه نویسندگی کنی؟
سحر:اره
دیانا:ارسلان تو میتونی روی پروژه بخونی؟
ارسلان:حتما
دیانا:اوکی پس منم تدریس میکنم
سحر :یعنی من روی صندلی باشم تو با عشقم بری؟
ارسلان:اولن من عشقت نیستم دومن به تو چه وقتی دیانا جون میگه یعنی همین
دیانا:وات د فاک یعنی چی دیانا جون😐چقدم کراشهه نکنه عاشقش شدم؟نه بابا..ولی شایدم اصن ولم کن
حمایتتتت
part:6
#ارسلان
صبح پاشدم وسایلم رو جمع کردم رفتم پایین صبحونه بخورم
پانیذ:سلام داداشی بیا پایین صبحونه بخور
ارسلان:ممنون
پانیذ:امم داداشی
ارسلان:جانم؟
پانیذ:(قضیه نیکا خواهر لئو رضا رو بهش گفتم «اگر پارت های قبل رو خونده باشید میفهمید چه بلایی سر نیکا اومده»)
ارسلان:جدی؟خب حالا پیدا شده یا نه؟
پانیذ:اره دیروز به رضا زنگ زدن میخواد بیاید ایران و مثل اینکه رل داره اسمش متینه ولی من دیروز به متین توی رستوران شک کردم
یعنی ممکنه رل نیکا همون متین باشه؟
ارسلان:نه بابا تشابوح اسمی بوده لابد
پانیذ:نمیدونم ولی ۱ ماه بعد از اینکه نیکا اومد من و رضا میخواستم ازدواج کنیم اگر مشکلی نداشتی باشی؟
ارسلان:نه چه مشکلی؟خب من دیگه برم
پانیذ:برو مواظب خودت باش
ارسلان:با سرعت به طرف دانشگاه رفتم و بعد چند دقیقه بلاخره رسیدم و دوباره سحر لعنتی رو دیدم
سحر:سلام عشقم
ارسلان:صد بار گفتم به من نگو عشقم
سحر:چرا عشقم؟
ارسلان:ول میکنی
سحر:باش ناناصم
ارسلان:😐😐
استاد:خب بچه ها ما یه شاگرد جدید داریم
#دیانا
استاد:خودتون رو معرفی کنید
دیانا:سلام من دیانا هستم و ۲۵ سالمه
خب استاد کجا بشینم؟!
استاد:برو پیش ارسلان بشین
ارسلان:(توی دلش) وااای چه خوشگلههههه واااا چی دارم میگمم نکنه عاشق شدم
نه بابا من رو چه به این لوس بازی ها
ولی خیلی جذابه
استاد:خب بچه ها به سه گروه تقسیم بندی میشید
خب گروه اول:.....
گروه:دوم:....
گروه سوم:....
گروه چهارم:...
گروه پنجم:....
گروه ششم:....
گروه هفتم یعنی آخر:دیانا ارسلان سحر که نماینده گروه شما دیانا هست
دیانا:خب بچه ها خودتون رو معرفی کنید
سحر:ایششش
ارسلان:من ارسلانم ۲۵ سالمه
سحر:ایشش عشقم منو معرفی میکنی؟
دیانا:شما دوتا رلید
ارسلان:نه بابا این خودش رو به من میچسبونه
سحر:هوفف سحر هستم ۲۵ سالمه
دیانا:خب سحر تو میتونی برای پروژه نویسندگی کنی؟
سحر:اره
دیانا:ارسلان تو میتونی روی پروژه بخونی؟
ارسلان:حتما
دیانا:اوکی پس منم تدریس میکنم
سحر :یعنی من روی صندلی باشم تو با عشقم بری؟
ارسلان:اولن من عشقت نیستم دومن به تو چه وقتی دیانا جون میگه یعنی همین
دیانا:وات د فاک یعنی چی دیانا جون😐چقدم کراشهه نکنه عاشقش شدم؟نه بابا..ولی شایدم اصن ولم کن
حمایتتتت
۵.۶k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.