رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:8
پانیذ:بریم رستوران متین
دیانا:متین کیه؟
ارسلان:دوست دبستانی منو رضا
دیانا:اوک فست فودی هست
رضا:نه همبری
دیانا😐خیلی بامزه ای
رضا:آخه به غیر از فست فودی چی میتونه باشه
ارسلان:برنج خورشتی
رضا:😐
پانیذ:بس میکنین؟؟؟؟
همه:نه
پانیذ:😐😐😐😐😐
#محراب
زنگ زدم مهشاد
(مکالمه مهراب و مهشاد)
مهشاد:سلام عزیزم
محراب:سلام عشقم خوبی
مهشاد:جانم
محراب:میای بریم بیرون؟
مهشاد:اره فقط کجا؟
محراب:نمیدونم رستورانی جایی
مهشاد:بریم رستوران داداشم متین؟(بچه ها متین همون رل نیکا داداش مهشاده که وقتی میره رستوران همه باهم...دیگه خودتون میبینید)
محراب:اره عزیزم حتما
مهشاد:راستی مگه سر کار نیستی
محراب:مرخصی میکردم
مهشاد:خب بای
محراب:باش عشقم
(چند مین بعد محراب اومد دنبال مهشاد و رفتن)
#دیانا
با ارسلان و پانلئو وارد رستوران شدیم و متین اومد
متین:سلام به همگی....شما؟(منظورش دیانا بود)
دیانا:من دوست ۱۳ ساله پانیذ و هم دانشگاهی ارسلان و ۲۵ سالمه
متین: خوشبختم
پانیذ:متین نیکا چیشد؟
دیانا:چقدر اسم نیکا واسم آشنا هست
متین:دوست دختر منه
ارسلان:میگی نیکا چیشد یا نه
متین:مثل اینه که اومده ایران ولی نمیدونم کجاست
(یهو یه دختره اومد داخل رستوران)
متین:نیکااا(رفتن هم رو بغل کنن)
دیانا:ن....نی....نیک...نیکا؟؟ خ...خودتی؟
نیکا:دیانااا (با سرعت رفت سمت دیانا و هم رو بغل کردن)
ارسلان:چیشددد
دیانا:نیکا دوست دبستانی منه گفتم اسمش آشناست
رضا:نیکاااا تو تمام این مدت رو رفیق صمیمی من رل بودی
متین:رضا منو ببخش بهت نگفتم نیکا اسرار کرد
رضا:آخه چرا بهم نگفتی؟
نیکا:ببخشییید
رضا:خیلی خب از خواهرم مواظبت کنیاااا
(محراب و مهشاد اومدن)
دیانا:هه مهشاددد محرابب
محراب:تو اینجا چیکار میکنی
دیانا:من با دوستان اومدم اینجا
متین:هه سلام آبجی
پانیذ:اینا کین؟
متین:مهشاد خواهرم و شوهر خواهرم محراب
دیانا:محراب پسر عموم هست اونم زنش هست
(محراب و مهشاد کلی با بچه ها رفیق شدن و این داستانا)
خب بچه ها اینم ۸ پارت تقدیم به نگاه زیباتون لطفاً حمایت کنید برای پارت های بعد
part:8
پانیذ:بریم رستوران متین
دیانا:متین کیه؟
ارسلان:دوست دبستانی منو رضا
دیانا:اوک فست فودی هست
رضا:نه همبری
دیانا😐خیلی بامزه ای
رضا:آخه به غیر از فست فودی چی میتونه باشه
ارسلان:برنج خورشتی
رضا:😐
پانیذ:بس میکنین؟؟؟؟
همه:نه
پانیذ:😐😐😐😐😐
#محراب
زنگ زدم مهشاد
(مکالمه مهراب و مهشاد)
مهشاد:سلام عزیزم
محراب:سلام عشقم خوبی
مهشاد:جانم
محراب:میای بریم بیرون؟
مهشاد:اره فقط کجا؟
محراب:نمیدونم رستورانی جایی
مهشاد:بریم رستوران داداشم متین؟(بچه ها متین همون رل نیکا داداش مهشاده که وقتی میره رستوران همه باهم...دیگه خودتون میبینید)
محراب:اره عزیزم حتما
مهشاد:راستی مگه سر کار نیستی
محراب:مرخصی میکردم
مهشاد:خب بای
محراب:باش عشقم
(چند مین بعد محراب اومد دنبال مهشاد و رفتن)
#دیانا
با ارسلان و پانلئو وارد رستوران شدیم و متین اومد
متین:سلام به همگی....شما؟(منظورش دیانا بود)
دیانا:من دوست ۱۳ ساله پانیذ و هم دانشگاهی ارسلان و ۲۵ سالمه
متین: خوشبختم
پانیذ:متین نیکا چیشد؟
دیانا:چقدر اسم نیکا واسم آشنا هست
متین:دوست دختر منه
ارسلان:میگی نیکا چیشد یا نه
متین:مثل اینه که اومده ایران ولی نمیدونم کجاست
(یهو یه دختره اومد داخل رستوران)
متین:نیکااا(رفتن هم رو بغل کنن)
دیانا:ن....نی....نیک...نیکا؟؟ خ...خودتی؟
نیکا:دیانااا (با سرعت رفت سمت دیانا و هم رو بغل کردن)
ارسلان:چیشددد
دیانا:نیکا دوست دبستانی منه گفتم اسمش آشناست
رضا:نیکاااا تو تمام این مدت رو رفیق صمیمی من رل بودی
متین:رضا منو ببخش بهت نگفتم نیکا اسرار کرد
رضا:آخه چرا بهم نگفتی؟
نیکا:ببخشییید
رضا:خیلی خب از خواهرم مواظبت کنیاااا
(محراب و مهشاد اومدن)
دیانا:هه مهشاددد محرابب
محراب:تو اینجا چیکار میکنی
دیانا:من با دوستان اومدم اینجا
متین:هه سلام آبجی
پانیذ:اینا کین؟
متین:مهشاد خواهرم و شوهر خواهرم محراب
دیانا:محراب پسر عموم هست اونم زنش هست
(محراب و مهشاد کلی با بچه ها رفیق شدن و این داستانا)
خب بچه ها اینم ۸ پارت تقدیم به نگاه زیباتون لطفاً حمایت کنید برای پارت های بعد
۷.۸k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.