رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:7
#ارسلان
خب دیانا شمارت رو میدی
سحر:(توی دلش) یعنی چی این دختره اشغال با ارسلان خیلی صمیمی شده (اینجا رو بلند میگه)برا چی میخای؟
ارسلان:به تو چه
سحر:حالا بگو
ارسلان:هم باهاش حال میکنم و میخام باهاش دوست بشم هم برا پروژه
دیانا:باش خب صفر نهصد و...
ارسلان:امروز میای خونمون برای پروژه
سحر:پس منم میام
ارسلان:کسی تورو گفت؟
سحر:مثل اینه که منم یه نقشی دارم
دیانا:سحر عزیزم منو ارسلان میخوایم تدریس کنیم
سحر:من با شما حرف زدم
ارسلان:با دیانا درست حرف بزن
سحر:خب من باید نویسندگی کنما
ارسلان:خب تو مینویسی میفرستی برا من منو دیانا کار میکنم
سحر:ایششش
بعد دانشگاه💥💨
ارسلان:دیانا بریم؟
دیانا:پیاده هستیم؟
ارسلان:نه با راننده شخصی
سحر:(بچه ها اینجا چون خیلی دیانا با ارسلان صمیمی شده بود سحر میره دست ارسلان رو می گیره)
ارسلان:چیکار میکنی
سحر:باهم بریم دیگه
ارسلان:دستمو از دستش کشیدم)نکن روانی و با دیانا سوار ماشین شدیم رفتیم
داخل ماشین🚘🚐🫗🧉
دیانا:ام ببخشید چرا سحر بدن میاد؟
ارسلان:وقتی که بچه بودیم منو سحر خیلی صمیمی بودیم ولی پدر و مادر سحر میگفتن باید بزرگ شدن باهم ازدواج کنن ولی پدر مادر من کاملا مخالف بودن
و چند مدت باهم رل زدیم و من دیدم با پسرا لاس میزد برا همین باهاش کات کردم
چند مدت بعد پدر مادرم فوت شد و دلیلش رو هیچکس نمیدونه و هنوز دنبال دلیلشم
دیانا:آهان
توی عمارت🏢🏘️
#پانیذ
رفتم در رو باز کردم و دیانا رو دیدم با ارسلان اومد داخل
پانیذ:دیانا تو کجا بودییی
دیانا:منو ارسلان باهم دوست شدیم اومدیم برای پروژه تحقیق کنیم توی دانشگاه نمیدونستم خواهر ارسلانی
پانیذ:چه خوببب بیا داخل
ارسلان:به رضا زنگ زدی بیاد؟
پانیذ:اره (زنگ در خورد) عه فکر کنم رضاعه
رضا:سلام سلام امم شما؟(منظورش دیانا بود)
پانیذ:دوست ۱۳ ساله من و هم دانشگاهی ارسلان
رضا:سلام خوشبختم رضا هستم ۲۷ ساله
دیانا:دیانا هستم ۲۵ ساله
ارسلان: خب بریم بیرون غذا بخوریم؟!
بچه ها:اره موافقم
پانیذ:پس منو دیانا میری حاضر سیم دیانا بیا
چند مین بعد🧭
رضا:خب حاضر شدین؟
دخترا:اره
ارسلان:پس سوار شید
و رفتیم به سمت رستوران
part:7
#ارسلان
خب دیانا شمارت رو میدی
سحر:(توی دلش) یعنی چی این دختره اشغال با ارسلان خیلی صمیمی شده (اینجا رو بلند میگه)برا چی میخای؟
ارسلان:به تو چه
سحر:حالا بگو
ارسلان:هم باهاش حال میکنم و میخام باهاش دوست بشم هم برا پروژه
دیانا:باش خب صفر نهصد و...
ارسلان:امروز میای خونمون برای پروژه
سحر:پس منم میام
ارسلان:کسی تورو گفت؟
سحر:مثل اینه که منم یه نقشی دارم
دیانا:سحر عزیزم منو ارسلان میخوایم تدریس کنیم
سحر:من با شما حرف زدم
ارسلان:با دیانا درست حرف بزن
سحر:خب من باید نویسندگی کنما
ارسلان:خب تو مینویسی میفرستی برا من منو دیانا کار میکنم
سحر:ایششش
بعد دانشگاه💥💨
ارسلان:دیانا بریم؟
دیانا:پیاده هستیم؟
ارسلان:نه با راننده شخصی
سحر:(بچه ها اینجا چون خیلی دیانا با ارسلان صمیمی شده بود سحر میره دست ارسلان رو می گیره)
ارسلان:چیکار میکنی
سحر:باهم بریم دیگه
ارسلان:دستمو از دستش کشیدم)نکن روانی و با دیانا سوار ماشین شدیم رفتیم
داخل ماشین🚘🚐🫗🧉
دیانا:ام ببخشید چرا سحر بدن میاد؟
ارسلان:وقتی که بچه بودیم منو سحر خیلی صمیمی بودیم ولی پدر و مادر سحر میگفتن باید بزرگ شدن باهم ازدواج کنن ولی پدر مادر من کاملا مخالف بودن
و چند مدت باهم رل زدیم و من دیدم با پسرا لاس میزد برا همین باهاش کات کردم
چند مدت بعد پدر مادرم فوت شد و دلیلش رو هیچکس نمیدونه و هنوز دنبال دلیلشم
دیانا:آهان
توی عمارت🏢🏘️
#پانیذ
رفتم در رو باز کردم و دیانا رو دیدم با ارسلان اومد داخل
پانیذ:دیانا تو کجا بودییی
دیانا:منو ارسلان باهم دوست شدیم اومدیم برای پروژه تحقیق کنیم توی دانشگاه نمیدونستم خواهر ارسلانی
پانیذ:چه خوببب بیا داخل
ارسلان:به رضا زنگ زدی بیاد؟
پانیذ:اره (زنگ در خورد) عه فکر کنم رضاعه
رضا:سلام سلام امم شما؟(منظورش دیانا بود)
پانیذ:دوست ۱۳ ساله من و هم دانشگاهی ارسلان
رضا:سلام خوشبختم رضا هستم ۲۷ ساله
دیانا:دیانا هستم ۲۵ ساله
ارسلان: خب بریم بیرون غذا بخوریم؟!
بچه ها:اره موافقم
پانیذ:پس منو دیانا میری حاضر سیم دیانا بیا
چند مین بعد🧭
رضا:خب حاضر شدین؟
دخترا:اره
ارسلان:پس سوار شید
و رفتیم به سمت رستوران
۵.۹k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.