اسم رمز قسمت بیست و نهم
« اسم رمز 🔪 » قسمت بیست و نهم
از زبان کیمیکو:
با تقتق صدای کفشای ریندو و سانزو که از اتاق بیرون رفتن، سکوتی مرگبار پخش شد. تنها صدا، نفسای بریدهی خودم بود. ذهنم با سرعت کار میکرد. طنابها خیلی محکم بودن، اما یه چیزی توی اون اتاق بوی ضعف میداد—یه بینظمی، یه اشتباه.
نگاهمو به اطراف دوختم. نور کمی از پنجرهی کوچیکی بالا تابیده بود، فقط به اندازهی دیدن یه چهارپایهی شکسته گوشهی اتاق. اگه پامو بهش میرسوندم…
خودمو با زحمت کشیدم، هر تکون مثل آتیش بود روی مچهام. بالاخره تونستم نوک انگشتامو برسونم به پایهی چوبی. با هر حرکت، صدای نفسهام بلندتر میشد. ولی اهمیت نداشت.
پاشنهی پام ضربهای به چوب زد—اول چیزی نشکست. دوباره. و دوباره.
ترق.
یه تکه چوب شکست و افتاد. دستمو کشیدم و با هزار زور تونستم اون تکه رو بگیرم. شروع کردم به ساییدن طناب به لبهی تیزش. زمان کند میگذشت. ذهنم فقط یه تصویر داشت: **تنما**.
صدای قدمهایی که از دور نزدیک میشدن، نفس توی سینهم حبس شد. نه… زودتر، کیمیکو، زودتر!
طناب، با صدای ضعیفی پاره شد. یه دستم آزاد شد. با دست دیگه ادامه دادم، لبهام رو گزیدم که صدام درنیاد. در داشت باز میشد.
"وقتشه، کیمیکو." صدای ران بود.
در کامل باز شد… ولی من دیگه اونجا نبودم. پشت در، به دیوار چسبیده بودم. همزمان با ورودش، با تمام قدرت ضربهای به شکمش زدم. ران خم شد. به طرف در دویدم، نفسنفسزنان، چشمم دنبال راه فرار.
راهرو تاریک و سرد بود. صدای فریاد سانزو بلند شد: "فرار کرده! بگیریدش!"
پاهام بدون فکر میدویدن. پلهها، در، هوای آزاد…
شب بود. بارون گرفته بود.
من زنده بودم.
ولی حالا…
**باید تنما رو پس بگیرم. حتی اگه آخرین کاری باشه که میکنم.**
از زبان کیمیکو:
با تقتق صدای کفشای ریندو و سانزو که از اتاق بیرون رفتن، سکوتی مرگبار پخش شد. تنها صدا، نفسای بریدهی خودم بود. ذهنم با سرعت کار میکرد. طنابها خیلی محکم بودن، اما یه چیزی توی اون اتاق بوی ضعف میداد—یه بینظمی، یه اشتباه.
نگاهمو به اطراف دوختم. نور کمی از پنجرهی کوچیکی بالا تابیده بود، فقط به اندازهی دیدن یه چهارپایهی شکسته گوشهی اتاق. اگه پامو بهش میرسوندم…
خودمو با زحمت کشیدم، هر تکون مثل آتیش بود روی مچهام. بالاخره تونستم نوک انگشتامو برسونم به پایهی چوبی. با هر حرکت، صدای نفسهام بلندتر میشد. ولی اهمیت نداشت.
پاشنهی پام ضربهای به چوب زد—اول چیزی نشکست. دوباره. و دوباره.
ترق.
یه تکه چوب شکست و افتاد. دستمو کشیدم و با هزار زور تونستم اون تکه رو بگیرم. شروع کردم به ساییدن طناب به لبهی تیزش. زمان کند میگذشت. ذهنم فقط یه تصویر داشت: **تنما**.
صدای قدمهایی که از دور نزدیک میشدن، نفس توی سینهم حبس شد. نه… زودتر، کیمیکو، زودتر!
طناب، با صدای ضعیفی پاره شد. یه دستم آزاد شد. با دست دیگه ادامه دادم، لبهام رو گزیدم که صدام درنیاد. در داشت باز میشد.
"وقتشه، کیمیکو." صدای ران بود.
در کامل باز شد… ولی من دیگه اونجا نبودم. پشت در، به دیوار چسبیده بودم. همزمان با ورودش، با تمام قدرت ضربهای به شکمش زدم. ران خم شد. به طرف در دویدم، نفسنفسزنان، چشمم دنبال راه فرار.
راهرو تاریک و سرد بود. صدای فریاد سانزو بلند شد: "فرار کرده! بگیریدش!"
پاهام بدون فکر میدویدن. پلهها، در، هوای آزاد…
شب بود. بارون گرفته بود.
من زنده بودم.
ولی حالا…
**باید تنما رو پس بگیرم. حتی اگه آخرین کاری باشه که میکنم.**
- ۲.۹k
- ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط