شبی را با خیالش گریه ای مستانه کردم
شبی را با خیالش گریه ای مستانه کردم
شکایت ها ز هستی با دلِ دیوانه کردم
پریشان گشته بودم ، با که گویم رازِ دل را
به رویا قلبِ سردش را چرا جانانه کردم !
دلم لرزید و امشب در فِراغش یک غزل را
نوشتم لعنتی ؛ اما دلم ویرانه کردم
غزل از شور و شیدایی نوشتم عاشقانه
به تصویرِ نگاهش بوسه ای شرمانه کردم
تمامِ لحظه ها بیزارم از تکرار شبها
دل از عشقش مثالِ شمع و یک پروانه کردم
سراپا غرقِ آتش شد تمنّایِ وجودم
چه حسرتها خداوندا به هر بیگانه کردم
خیالِ او نشد هرگز جدا از خاطراتم
و دل بشکسته از کویش رهِ میخانه کردم
شکایت ها ز هستی با دلِ دیوانه کردم
پریشان گشته بودم ، با که گویم رازِ دل را
به رویا قلبِ سردش را چرا جانانه کردم !
دلم لرزید و امشب در فِراغش یک غزل را
نوشتم لعنتی ؛ اما دلم ویرانه کردم
غزل از شور و شیدایی نوشتم عاشقانه
به تصویرِ نگاهش بوسه ای شرمانه کردم
تمامِ لحظه ها بیزارم از تکرار شبها
دل از عشقش مثالِ شمع و یک پروانه کردم
سراپا غرقِ آتش شد تمنّایِ وجودم
چه حسرتها خداوندا به هر بیگانه کردم
خیالِ او نشد هرگز جدا از خاطراتم
و دل بشکسته از کویش رهِ میخانه کردم
۴.۴k
۰۱ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.