روزگاریست ه تلف دلم روشن نست

‌ روزگاریست كه تكليف دلم روشن نيست
جا به اندازه تنهايى من در من نيست
چشم مي دوزم در چشم رفيقانى كه
عشق در باورشان قدِ سر سوزن نيست
دست برداشتم از عشق كه هر دستِ سلام
لمس آرامش سردى است كه در آهن نيست
حسّ بى قاعده عقل و جنون با من بود
درك اين رازِ به هم ريخته تقريباً نيست
سالها بود از اين فاصله مى ترسيدم
كه به كوتاهى دل كندن و دل بستن نيست
رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه تنهايى من در من نيست
دیدگاه ها (۱۴)

شبی را با خیالش گریه ای مستانه کردمشکایت ها ز هستی با دلِ دی...

‍ ‍ آنقدر دیر آمدی تا فصل "تابستان" ‌گذشت !موسم عاشق شدن در ...

من که در گوشه ی چشمت نشدم جا چه کنم؟نکشم دست از آن چشم فریبا...

گفتم به دل عاشق مشو،جاےی براے عشق نیست خندید دل گفتا به من،پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط