روزگاریست كه تكليف دلم روشن نيست
روزگاریست كه تكليف دلم روشن نيست
جا به اندازه تنهايى من در من نيست
چشم مي دوزم در چشم رفيقانى كه
عشق در باورشان قدِ سر سوزن نيست
دست برداشتم از عشق كه هر دستِ سلام
لمس آرامش سردى است كه در آهن نيست
حسّ بى قاعده عقل و جنون با من بود
درك اين رازِ به هم ريخته تقريباً نيست
سالها بود از اين فاصله مى ترسيدم
كه به كوتاهى دل كندن و دل بستن نيست
رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه تنهايى من در من نيست
جا به اندازه تنهايى من در من نيست
چشم مي دوزم در چشم رفيقانى كه
عشق در باورشان قدِ سر سوزن نيست
دست برداشتم از عشق كه هر دستِ سلام
لمس آرامش سردى است كه در آهن نيست
حسّ بى قاعده عقل و جنون با من بود
درك اين رازِ به هم ريخته تقريباً نيست
سالها بود از اين فاصله مى ترسيدم
كه به كوتاهى دل كندن و دل بستن نيست
رفتم از دست و به آغوش خودم بر گشتم
جا به اندازه تنهايى من در من نيست
۳.۷k
۰۱ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.