the building infogyg پارت64
#the_building_infogyg #پارت64
می.یونگ
از ماشین پیاده شدش در باشدت بست
چشمامو روهم فشار دادم وایی من
امشب بدبختم خودم حسش میکردم
خیلی نزدیک به خودم
یونگ:منتظر دعوت نامه ای بیا پایین
دیگه
من:نه الآن میام
دروغ میگفتم دلم اصلا نمیخواست برم
بیرون دربازکرد دستمو گرفت و کشید
من:هیع ولم.کن
یونگ:وقتی بهت میگم بیا یعنی بیا این
آدم باش
دستمو.کشیدرفتیم داخل ازش میتر
سیدم
یونگ:خوشت میاد منو سکه یه پول
کنی آره خوشت منو مسخره وخر کنی
من:چی داری میگی؟! من کی تورو
مسخره کردم من کی رو.خر..
یونگ:وقتی وسط مهمونی میزاری
میرین یعنی منو مسخره کردی وقتی
فکر فرار به سرت میزنه یعنی منو خر
فرض کردی
من:من فرار کردم چون..چون
یونگ:چون میترسیدی مگه نه
میترسیدی وقتی بفهمیم کدومتون خاصه شماها کشته میشین مگه نه!
با تعجب بهش خیره شدم واقعا درست
میگفت من تفکرم این بود
یونگ:ولی بدون من از اول میدونستم
تو اون شخص خاص نیستی
من:می..میدونستی
یونگ:آره ولی میخواستم یه فرصت به
خودم بدم دیدگاهمو نسبت به انسان
ها تغییر بدم اما توو بقیه شماها
خودتون باعث این ترس از مایین
رفت بالا وبه سمت اتاقش در ومحکم
کوبید پریدم یکم به سمت اتاقم رفتم
پس از اول میدونسته پس این من
بودم که داشتم بدی میکردم در حقش
زود قضاوت کردم یعنی!؟آخ خدایا ***///***///***///***
یونگ
در کوبیدم بهم هع چرا فک کردم اون
میتونه متفاوت باشه چرا اونم مثل
مامان تا فهمید من مثل بابام ولم کرد
ورفت هه این من بودم.که زود باور
بودم لباسامو عوض کردم بعد از چند
دیقه رفتم پایین سرم عجیب درد
میکرد
من:ویکا ویکا
ویکا:بله قربان
من:برو برام قرص بیار سردرد
ویکا:اطاعت الآن میارم
نشستم رویی کاناپه صدایی گریه
بچگیام و صدایی جیغ وجیغ دخترا تو ذهنم قاطی شده بود نمیتونستم ذهنم
جمع وجور کنم انگار یه چیزی اشتباه
بود اما چی یع چیزی تو این پازلم
داشت پارازیت میداد
می.یونگ:بیا اینو بخور
بهش نگاه کردم تویی دستش لیوان بود
من:این چیه؟!
می.یونگ:هروقت سردرد میگرفتم دایه
ام برام مخلوط شیروعسل چندتا چیز
دیگه از رویی شکلش بلدم درست
میکرد بیا بخور
به دستش نگاه کردم لیوان گرفتم
بردمش سمت دهنم سرکشیدم لبخندی
زدش
من:برو بخواب!
بلند شدم برم
می.یونگ:من به خاطر آزادیم فرار کردم
نه ترس ازتو
برگشتم سمتش
می.یونگ:من آزادی میخوام میخوام
راحت برم بیرون نه اینکه کسی منو
بپایی نه تو باهام بیایی
من:توفک کردی اون موقع بهت اعتماد
نداشتم درسته اما بیشتر از الآن بهت
اعتماد داشتم شهر پر گرگینه و هزار
موجود دیگس که حتی فکرشم نمیکنی
برای محافظت ازتون این کارارو کردیم
درضمن تا موجودات دیگه هستن چرا
خون شمارو بخوریم ؟ خند دارین
شماها شب بخیر
می.یونگ
از ماشین پیاده شدش در باشدت بست
چشمامو روهم فشار دادم وایی من
امشب بدبختم خودم حسش میکردم
خیلی نزدیک به خودم
یونگ:منتظر دعوت نامه ای بیا پایین
دیگه
من:نه الآن میام
دروغ میگفتم دلم اصلا نمیخواست برم
بیرون دربازکرد دستمو گرفت و کشید
من:هیع ولم.کن
یونگ:وقتی بهت میگم بیا یعنی بیا این
آدم باش
دستمو.کشیدرفتیم داخل ازش میتر
سیدم
یونگ:خوشت میاد منو سکه یه پول
کنی آره خوشت منو مسخره وخر کنی
من:چی داری میگی؟! من کی تورو
مسخره کردم من کی رو.خر..
یونگ:وقتی وسط مهمونی میزاری
میرین یعنی منو مسخره کردی وقتی
فکر فرار به سرت میزنه یعنی منو خر
فرض کردی
من:من فرار کردم چون..چون
یونگ:چون میترسیدی مگه نه
میترسیدی وقتی بفهمیم کدومتون خاصه شماها کشته میشین مگه نه!
با تعجب بهش خیره شدم واقعا درست
میگفت من تفکرم این بود
یونگ:ولی بدون من از اول میدونستم
تو اون شخص خاص نیستی
من:می..میدونستی
یونگ:آره ولی میخواستم یه فرصت به
خودم بدم دیدگاهمو نسبت به انسان
ها تغییر بدم اما توو بقیه شماها
خودتون باعث این ترس از مایین
رفت بالا وبه سمت اتاقش در ومحکم
کوبید پریدم یکم به سمت اتاقم رفتم
پس از اول میدونسته پس این من
بودم که داشتم بدی میکردم در حقش
زود قضاوت کردم یعنی!؟آخ خدایا ***///***///***///***
یونگ
در کوبیدم بهم هع چرا فک کردم اون
میتونه متفاوت باشه چرا اونم مثل
مامان تا فهمید من مثل بابام ولم کرد
ورفت هه این من بودم.که زود باور
بودم لباسامو عوض کردم بعد از چند
دیقه رفتم پایین سرم عجیب درد
میکرد
من:ویکا ویکا
ویکا:بله قربان
من:برو برام قرص بیار سردرد
ویکا:اطاعت الآن میارم
نشستم رویی کاناپه صدایی گریه
بچگیام و صدایی جیغ وجیغ دخترا تو ذهنم قاطی شده بود نمیتونستم ذهنم
جمع وجور کنم انگار یه چیزی اشتباه
بود اما چی یع چیزی تو این پازلم
داشت پارازیت میداد
می.یونگ:بیا اینو بخور
بهش نگاه کردم تویی دستش لیوان بود
من:این چیه؟!
می.یونگ:هروقت سردرد میگرفتم دایه
ام برام مخلوط شیروعسل چندتا چیز
دیگه از رویی شکلش بلدم درست
میکرد بیا بخور
به دستش نگاه کردم لیوان گرفتم
بردمش سمت دهنم سرکشیدم لبخندی
زدش
من:برو بخواب!
بلند شدم برم
می.یونگ:من به خاطر آزادیم فرار کردم
نه ترس ازتو
برگشتم سمتش
می.یونگ:من آزادی میخوام میخوام
راحت برم بیرون نه اینکه کسی منو
بپایی نه تو باهام بیایی
من:توفک کردی اون موقع بهت اعتماد
نداشتم درسته اما بیشتر از الآن بهت
اعتماد داشتم شهر پر گرگینه و هزار
موجود دیگس که حتی فکرشم نمیکنی
برای محافظت ازتون این کارارو کردیم
درضمن تا موجودات دیگه هستن چرا
خون شمارو بخوریم ؟ خند دارین
شماها شب بخیر
۶.۳k
۰۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.