the building infogyg پارت63
#the_building_infogyg #پارت63
رکسانا
وارد عمارت شدم تویی همه راه داشتم
به حال وروزش فک میکردم رفتم تویی
اتاق بی حال لباسامو درآوردم وارد
حموم شدم دوش باز کردم نشستم زیر دوش خودمو بغل کردم چرا اینقدر
بدبختیم تو اوج موفقیت این بلا
سرمون بیاد بدتر از اون دیگه تموم
شدش پدربزرگ چان حتما فهمیده بود
آچا خاصه و تا الآن همه پسرا فهمیدن
حتما مرگم تو این خونه حتمی میشه
شروع کردم به گریه کردن اصلا همش
تقصیر کوک بود اره همش تقصیر اونه
لباس زیرمو.پوشیدم حوله تنمو
پوشیدم بنداشو بستم اومدم بیرون
نشستم رویی تخت هوف چه روزی بود
امروز اصلا روز من نبود امروز اصلا
نبود
تهیونگ:چرا؟!
حولمو محکم تویی دستم فشار میدادم تهیونگ اومد سمتم
من:نزدیکم نیا!
تهیونگ:بهم بگو چرا؟!
رنگ چشماش عوض شد بود ترسناک
شده بود ضربان قلبم تا رویی هزار
رفت بود و قلبم تند میزد وایی خدایا
چه گیری کردم
دستموگرفت منوکشیدسمتش با
چشمایی لرزون بهش.چشم دوخته
بودم
تهیونگ:هیچ وقت بااین چشمایی ترسو
منو نگاه نکن فهمیدی ؟
من:ولم.کن خواهش میکنم!
دستمو.ول کرد و رفتش بیرون نفسمو
باصدا بیرون دادم هوف آلان فقط کلیسامیتونست آرومم کنه همین فقط
لباسامو پوشیدم به سمت در ورودی
میرفتم
ته:کجا؟!
من:در که نمیتونم برم میخوام برم
کلیسا نکنه از اونجام فرار میکنم
ته:منم باهات میام
من:من جای برای فرا...
ته:نه موضوع اون نیس وقت شب
گرگینه زیاده دودیقه بیشتر طول
نمیکشه
سرمو به معنی باشه تکون دادم رفت و
بعد دو دیقه اومد به سمت کلیسا
حرکت کردیم
من:چرا...
ته:چرا بازخواستت نکردم و تنبیهت
نکردم درسته!
من:آره چرا؟!
ته:منم اولین بار همینطوری بودم
من:اولین بار؟!
ته:حتما رزا بهت گفته من واون قبلا
انسان بودیم مگه نه!
من:آره گفته ولی نگفت چرا؟!
****////****////****
تهیونگ
لبخندی زدم به اون دوران
من:حال و حوصله قصه شنیدن داری؟
نمیدونم چرا اما حس میکردم براش
تعریف کنم هم حال اون بهتر میشه هم
خودم سبک تر میشم رکسانا:الآن بیشتر از اون که بع گوش
نیاز داشته باشم ترجیح میدم گوش
باشم
من:میدونی حدودا 10سال پیش بود
من پسر دبیرستانی بودم که باخانواده
خودش زندگی خوبی رو داشتم اما یع
روز وقتی که داشتم برمیگشتم خونه
ماشین آتش نشانی جلویی خونمون
بود خونمون داشت تویی آتیش
میسوخت وخانوادم زنده زنده سوختن
جلویی چشمام اما فقط رزا بود که
زنده مونده بود
رکسانا:متأسفم
من:ممنونم از اون روز رزا برام شد
خانوادم ومنم برای اون یروز که از سرکار برمیگشتم دیدم رزا داره بع
خودش می پیچه مونده بودم چیکار
کنم ترسیده بودم دنبال هر راه حلی
رکسانا
وارد عمارت شدم تویی همه راه داشتم
به حال وروزش فک میکردم رفتم تویی
اتاق بی حال لباسامو درآوردم وارد
حموم شدم دوش باز کردم نشستم زیر دوش خودمو بغل کردم چرا اینقدر
بدبختیم تو اوج موفقیت این بلا
سرمون بیاد بدتر از اون دیگه تموم
شدش پدربزرگ چان حتما فهمیده بود
آچا خاصه و تا الآن همه پسرا فهمیدن
حتما مرگم تو این خونه حتمی میشه
شروع کردم به گریه کردن اصلا همش
تقصیر کوک بود اره همش تقصیر اونه
لباس زیرمو.پوشیدم حوله تنمو
پوشیدم بنداشو بستم اومدم بیرون
نشستم رویی تخت هوف چه روزی بود
امروز اصلا روز من نبود امروز اصلا
نبود
تهیونگ:چرا؟!
حولمو محکم تویی دستم فشار میدادم تهیونگ اومد سمتم
من:نزدیکم نیا!
تهیونگ:بهم بگو چرا؟!
رنگ چشماش عوض شد بود ترسناک
شده بود ضربان قلبم تا رویی هزار
رفت بود و قلبم تند میزد وایی خدایا
چه گیری کردم
دستموگرفت منوکشیدسمتش با
چشمایی لرزون بهش.چشم دوخته
بودم
تهیونگ:هیچ وقت بااین چشمایی ترسو
منو نگاه نکن فهمیدی ؟
من:ولم.کن خواهش میکنم!
دستمو.ول کرد و رفتش بیرون نفسمو
باصدا بیرون دادم هوف آلان فقط کلیسامیتونست آرومم کنه همین فقط
لباسامو پوشیدم به سمت در ورودی
میرفتم
ته:کجا؟!
من:در که نمیتونم برم میخوام برم
کلیسا نکنه از اونجام فرار میکنم
ته:منم باهات میام
من:من جای برای فرا...
ته:نه موضوع اون نیس وقت شب
گرگینه زیاده دودیقه بیشتر طول
نمیکشه
سرمو به معنی باشه تکون دادم رفت و
بعد دو دیقه اومد به سمت کلیسا
حرکت کردیم
من:چرا...
ته:چرا بازخواستت نکردم و تنبیهت
نکردم درسته!
من:آره چرا؟!
ته:منم اولین بار همینطوری بودم
من:اولین بار؟!
ته:حتما رزا بهت گفته من واون قبلا
انسان بودیم مگه نه!
من:آره گفته ولی نگفت چرا؟!
****////****////****
تهیونگ
لبخندی زدم به اون دوران
من:حال و حوصله قصه شنیدن داری؟
نمیدونم چرا اما حس میکردم براش
تعریف کنم هم حال اون بهتر میشه هم
خودم سبک تر میشم رکسانا:الآن بیشتر از اون که بع گوش
نیاز داشته باشم ترجیح میدم گوش
باشم
من:میدونی حدودا 10سال پیش بود
من پسر دبیرستانی بودم که باخانواده
خودش زندگی خوبی رو داشتم اما یع
روز وقتی که داشتم برمیگشتم خونه
ماشین آتش نشانی جلویی خونمون
بود خونمون داشت تویی آتیش
میسوخت وخانوادم زنده زنده سوختن
جلویی چشمام اما فقط رزا بود که
زنده مونده بود
رکسانا:متأسفم
من:ممنونم از اون روز رزا برام شد
خانوادم ومنم برای اون یروز که از سرکار برمیگشتم دیدم رزا داره بع
خودش می پیچه مونده بودم چیکار
کنم ترسیده بودم دنبال هر راه حلی
۶.۰k
۰۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.