پدر ناتنی من

پدر ناتنی من...
part:³¹

چشمام خونی شد و رفتم سمتش...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:میدونستش اگه در اتاق جی یونگ نبودیم چیکارت میکردم...؟...چجوری جرعت کردی به احساسات جی یونگ صدمه بزنی...؟
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:انقد تند نرو...دستور رئیس بو...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:تو قبل از اون باهاش را*بطه داشتی...!
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:باشه...باشه...بیا بریم تو حیاط‌‌‌...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:جیمینی...مراقب جی یونگ باش تا من بیام....
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:هوم...
به سمت حیاط و جایی دور از بیمارستان رفتیم...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:چرا اخههههه...؟
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:برای ت بد شد...؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:تو خیلی...(حرفشو قطع کرد)
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:میدونم...اومدم که یه چیز درباره ی جی یونگ بهت بگم که مطمئنم بهت نگفته...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:چ...چی..؟
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:اون...بیماری روانی داره یعنی بیشتر یه بیماری عصبی...نمیدونستی...؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:یعنی...چی...؟
بیماری روانی...؟...
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:دکترا...بهش گفتن برای گریه و استرس زیاده که اگه زیاد بهش استرس وارد بشه وارد کما میشه...و
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:و الان دقیقا همون اتفاق افتاده...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:یعنی میگی ممکنه...
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:بمیره...اره...ولی اگه شانس داشته باشه توی این چند روز اینده بلند میشه....
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:تو اینو از کجا میدونستی...؟
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:خودش بهم گفت...تنها چیز درمورد جی یونگه که به یونگی نگفتم...چون ممکن بود ازش استفاده کنه و از این بدتر بهش اسیب بزنه.‌..
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:تو دلت براش میسوزه...؟
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:اره...من...واقعا دلم براش میسوزه...بعد از اینکه یونگی شکنجش میداد...سعی میکردم بهش کرم زد درد و قرص دل درد بدم...بدون اینکه بفهمه منم...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:ممنون...
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:خیلی مهربونم نه...؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:دیگه مغرور نشو...من برم بالا...
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:منم میرم پیش رئیسم...
---------------------------
ویو یه ⁹ روز بعد ساعت ⁴ شب جونگکوک:

امشب،شیفت منه...شیفت دردناک من...اگه امشب تا ظهر بلند نشه...دیگه...بیدار نمیشه...
من و یونگی و جیمین...به نوبت وایمیستادیم تا بلند شه...یونگی...بعد از ² روز مرخص شد و اونم شیفت وایمیستاد و با جی یونگ حرف میزد...جیمین دیگه خود*کشی نمیکرد و حالش خوب بود...منم اروم شده بودم و لازم نبود وسایل شکستنی رو از جلوم قایم کنن...
همچی روبه درست شدن بود...ولی جی یونگ هنوز بلند نشده بود...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:عشقم...؟...عزیزم...؟...جواب قلب منو نمیدی...؟...قلب شکستم....داره صدات میزنه...زندگی بدون تو برای من...یا جیمین...بی معنیه...عشق بی معنیه...روزا بدون معنین و عمارت بدون تو...تاریک و بی روح...لطفا...بیدار شو...تکون بخور...چشمات و باز کن و جوابم و بده...چشمات و باز کن...لطفا...(گریه)
...مانیتور...داشت تغییر میکرد....دا....داشت صفر میشد....
دکتر رو صدا کردم و دکترا اومدن....
Doctor:ضربانش داره کم میشه...ببرینش اتاق عمل...
جی یونگ و بردن اتاق عمل...یعنی چی‌...الان نه...نه
زنگ زدم به جیمین...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸: (جیمین...بیا بیمارستان..(گریه...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:چیشده...؟(استرس)دارم‌ میام...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:ضربانش...کم شده...دارن میبرنش اتاق عمل...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:دا...دارم...دارم میام...
قطع کردم...داشتن میبردنش...دویدم سمت برانکارد....
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:(گریه)لطفا ترکم نکن....من بدون تو نمیمونم...لطفا ترکم نکنننن...هق...
(داره گریم‌ میاد این اهنگه هم زیادی غمگینه😭💔)
رفتن تو اتاق عمل و درو بستن...
روی زمین نشستم و گریه میکردم...
بعد از ³ مین جیمین اومد..
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:تو...اتاق عمله...؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:ا...ره...جیمین...اونکه...ترکم نمیکنه...؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:(بغضی که به گریه تبدیل شد)نمیدونم...دوباره نمیخوام از دستش بدم...
جیمین کنارم نشست...
³ ساعت...عین ³ سال گذشت...ساعت ⁷ صبح بود...
و دکتر اومد بیرون...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:چیشد...؟
Doctor:...
تا هفته ی بعد پارت نداریم...
دیدگاه ها (۴۰)

پدر ناتنی من....part:³²Doctor:تبریک میگم...به طرز خیلی عجیبی...

پدر ناتنی من...part:³³دکتر شروع کرد.‌‌..به گفتن مشکلات و اسی...

پدر ناتنی من...part:³⁰این یه حقیقته...رفتم تو اتاقم و روی تخ...

پدر ناتنی من...part:²⁹حالا بزرگ شده...فشار روانی و جسمی خیلی...

پدر ناتنی من...part:³⁵جونگکوک:صبح ک از خواب پاشدم قیافه ی مظ...

پارت پنجم:داستان از دیدگاه جیمین: جیمین بعد از اینکه فهمید پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط