پدر ناتنی من
پدر ناتنی من...
part:³³
دکتر شروع کرد...به گفتن مشکلات و اسیب های جی یونگ...
Doctor:طبق ازمایشات....ر*حم این خانم یه اسیب کوچولو دیده...به دلیل خشن بودن راب*طه جن*سی...ولی قابل درمانه...و تا یع هفته نباید راب*طه داشته باشن...همینطور...مشکل روانی ایشون که منجر به کما شدن...بیشتر شده و باید مراقبشون باشید...ایشون نباید زیاد استرس بگیرن...و در اخر جای بعضی زخما خیلی عمیق بودن و بخیه شدن...و بعضیا هم با کرم خوب میشن...ولی با این وضعیتشون...میتونن بعد از تموم شدن سرمشون مرخص بشن...فقط...جناب اقای جئون میتونید بیاید و بگید چه اتفاقی برای این خانم افتاده و همینطور هم بهتون بگم که چطوری باید درمان بشن...
با شنیدن این حرفا قلبم به درد اومد...از جام پاشدم و به سمت در رفتم...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:م...مراقب جی یونگ باش تا بیام...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:باشه...
کوک رفت و منو جی یونگ مونده بودیم...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:سلام فرشته...میدونی چقد دلتنگت بودم...؟
یکدفعه با اون یکی دستش یه سرم نداشت مچمو گرفت...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:اینا...اینا..جا...ی چین...؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:اینا..؟..خب...من...راستش... ۵ بار به خاطرت خود*کشی کردم...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:چ...چرا...؟...چرا انقد قیافت داغونه...؟چرا انقد بدنت زخمیه...؟...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:لازم نیست نگران من باشی بآنو...تو خودت هم خیلی اسیب دیدی بعد نگران منی...؟من الان خوبم...ببین...دارم میخندم...(بغض)
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:چرا میگی خوبم بعد بغض داری..؟؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:نمیدونی....نمیدونی...چقد دیدن تو توی اون وضعیت...سخت بود...انگار...خودمو داشتن شکنجه میکردن...دلیلی برای ادامه زندگی نداشتم...
جی یونگ دستشو رو دستم گذاشت...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:من بدون تو یا....کوک...نمیتونم...کار...خیلی...خوبی....نکردی جی...مینی....
با گفتن این کلمات از زبونش...از خوشحالی بال میزدم...دیگه مشکلی نداشتم که اسم من و کوک همیشه کنار هم میاد...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:دیگه نمیکنم...قول میدم...به خاطر تو فرشتم...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:افرین...جی...مین...شی....
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:خیلی دوستت دارم...
و کوک وارد شد...و بعد من از اتاق زدم بیرون....
ویو کوک:
تو این سه هفته...جی یونگ کاملا درمان شده بود..و یونگی هم...فقط یه بار به دیدن جی یونگ اومد...
اونروز منو جی یونگ تو حیاط عمارت بودیم و اون داشت میدویید...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:جی یونگ ندوو...!!!!
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:چراا..؟؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:تو هنوز کامل خوب نشدی وایسا ببینم...
و دویدم سراغش...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:من خوب خوبم کوکک(خنده)
بلاخره رسیدم بهش و گرفتمش...دستامو رو پهلو هاش و تو هوا چرخوندمش...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:الان میوفتم کوک(خنده)
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:هیچی نمیشه بچهه...
و بعد گذاشتمش زمین که در عمارت باز شد و جیمین اومد...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:داشتید چیکار میکردید هومممم..؟؟؟
جی یونگ پرید بغل جیمین و لب زد...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:من داستم میدوییدم ولی کوک نزاشتتت...!
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:چرا نزاشتی بچم بدوعه هومم..؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:اخه اون هنوز خوب نشده جیمین...!
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:نه دروغ میگه...من کاملا خوب خوبم...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:مگه بچه اید...؟...سریع برید تو خونه بدویید...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:باشه...
بعد از ⁶⁰ مین:
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:یعنی واقعا جیمین...؟میخوای از دوست داشتن من دست بکشی..؟؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:معلومه ک نه...فقط...عشقم نسبت به تورو داخل قلبم خاموش نگه میدارم...تو و کوک متعلق به همید...ولی من اضافیم...و به نظرم فقط منو تو دوست بمونیم وتو عشق من نسبت بهت رو فراموش کنی...ازت خواهش میکنم....من نمیخوام که تو اسیب ببینی...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:ولی...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:ولی نداره قشنگ من...
دستمو رو گونش گذاشتم و نوازشش میکردم...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:فکر کن این جیمین شی...اصلا دوستت نداشته...چطوره..؟
جی یونگ سرشو به سرم نزدیک کرد و منو بوسید...یه بوسه ی عمیق...غمگین...و پر از نا امیدی...اشک هامون باهم قاطی میشدند و میریختند...موهاش رو نوازش میکردم و اون هم دستاش رو روی صورتم قاب کرده بود...
part:³³
دکتر شروع کرد...به گفتن مشکلات و اسیب های جی یونگ...
Doctor:طبق ازمایشات....ر*حم این خانم یه اسیب کوچولو دیده...به دلیل خشن بودن راب*طه جن*سی...ولی قابل درمانه...و تا یع هفته نباید راب*طه داشته باشن...همینطور...مشکل روانی ایشون که منجر به کما شدن...بیشتر شده و باید مراقبشون باشید...ایشون نباید زیاد استرس بگیرن...و در اخر جای بعضی زخما خیلی عمیق بودن و بخیه شدن...و بعضیا هم با کرم خوب میشن...ولی با این وضعیتشون...میتونن بعد از تموم شدن سرمشون مرخص بشن...فقط...جناب اقای جئون میتونید بیاید و بگید چه اتفاقی برای این خانم افتاده و همینطور هم بهتون بگم که چطوری باید درمان بشن...
با شنیدن این حرفا قلبم به درد اومد...از جام پاشدم و به سمت در رفتم...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:م...مراقب جی یونگ باش تا بیام...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:باشه...
کوک رفت و منو جی یونگ مونده بودیم...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:سلام فرشته...میدونی چقد دلتنگت بودم...؟
یکدفعه با اون یکی دستش یه سرم نداشت مچمو گرفت...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:اینا...اینا..جا...ی چین...؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:اینا..؟..خب...من...راستش... ۵ بار به خاطرت خود*کشی کردم...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:چ...چرا...؟...چرا انقد قیافت داغونه...؟چرا انقد بدنت زخمیه...؟...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:لازم نیست نگران من باشی بآنو...تو خودت هم خیلی اسیب دیدی بعد نگران منی...؟من الان خوبم...ببین...دارم میخندم...(بغض)
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:چرا میگی خوبم بعد بغض داری..؟؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:نمیدونی....نمیدونی...چقد دیدن تو توی اون وضعیت...سخت بود...انگار...خودمو داشتن شکنجه میکردن...دلیلی برای ادامه زندگی نداشتم...
جی یونگ دستشو رو دستم گذاشت...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:من بدون تو یا....کوک...نمیتونم...کار...خیلی...خوبی....نکردی جی...مینی....
با گفتن این کلمات از زبونش...از خوشحالی بال میزدم...دیگه مشکلی نداشتم که اسم من و کوک همیشه کنار هم میاد...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:دیگه نمیکنم...قول میدم...به خاطر تو فرشتم...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:افرین...جی...مین...شی....
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:خیلی دوستت دارم...
و کوک وارد شد...و بعد من از اتاق زدم بیرون....
ویو کوک:
تو این سه هفته...جی یونگ کاملا درمان شده بود..و یونگی هم...فقط یه بار به دیدن جی یونگ اومد...
اونروز منو جی یونگ تو حیاط عمارت بودیم و اون داشت میدویید...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:جی یونگ ندوو...!!!!
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:چراا..؟؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:تو هنوز کامل خوب نشدی وایسا ببینم...
و دویدم سراغش...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:من خوب خوبم کوکک(خنده)
بلاخره رسیدم بهش و گرفتمش...دستامو رو پهلو هاش و تو هوا چرخوندمش...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:الان میوفتم کوک(خنده)
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:هیچی نمیشه بچهه...
و بعد گذاشتمش زمین که در عمارت باز شد و جیمین اومد...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:داشتید چیکار میکردید هومممم..؟؟؟
جی یونگ پرید بغل جیمین و لب زد...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:من داستم میدوییدم ولی کوک نزاشتتت...!
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:چرا نزاشتی بچم بدوعه هومم..؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:اخه اون هنوز خوب نشده جیمین...!
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:نه دروغ میگه...من کاملا خوب خوبم...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:مگه بچه اید...؟...سریع برید تو خونه بدویید...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:باشه...
بعد از ⁶⁰ مین:
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:یعنی واقعا جیمین...؟میخوای از دوست داشتن من دست بکشی..؟؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:معلومه ک نه...فقط...عشقم نسبت به تورو داخل قلبم خاموش نگه میدارم...تو و کوک متعلق به همید...ولی من اضافیم...و به نظرم فقط منو تو دوست بمونیم وتو عشق من نسبت بهت رو فراموش کنی...ازت خواهش میکنم....من نمیخوام که تو اسیب ببینی...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:ولی...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:ولی نداره قشنگ من...
دستمو رو گونش گذاشتم و نوازشش میکردم...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:فکر کن این جیمین شی...اصلا دوستت نداشته...چطوره..؟
جی یونگ سرشو به سرم نزدیک کرد و منو بوسید...یه بوسه ی عمیق...غمگین...و پر از نا امیدی...اشک هامون باهم قاطی میشدند و میریختند...موهاش رو نوازش میکردم و اون هم دستاش رو روی صورتم قاب کرده بود...
- ۲۲.۰k
- ۲۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط