پدر ناتنی من
پدر ناتنی من...
part:³⁰
این یه حقیقته...
رفتم تو اتاقم و روی تختم دراز کشیدم...همون تختی که روش به جی یونگ تجا*وز کردم...
دوست داشتم تخت رو بشکنم..ولی..نمیتونستم...چون تنها چیزی که نشکستم همین تخته...تموم عطرام و وسایلم رو شکوندم...گفته بودم...من روانی شدم و وسایل شکستنی رو میشکونم...
اینم یکی دیگه از ضربه هایی که یونگی به من زده...
اونشب...با هزار تا بدبختی...خوابیدم
------------------------
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:سلام جی یونگ شی...اومدم مواظبت باشم...حالت خوبه...؟...معلومه نیست...
ببخشید...نتونستم مراقبت باشم...
اگه توی این دوراهی...داشتی اسیب زیادی میدیدی...اماده ام که بخاطر تو...از عشقت دست بکشم...
دیوارهامو دور قلبم بکشمو دیگه عاشقت نباشم
ولی...مگه میشه...؟...
نه نمیشه...نمیتونم فراموشت کنم....درد تو درد منه...
این خطای روی رگمو میبینی...؟...
جای چاقو هستن...ولی هیچکدومشون باعث مرگ من نشدن...چون بدنم انگار...میخواد زندگی کنه...حتی اگه کنارت نباشه...میخواد تورو از دور ببینه و برات خوشحال باشه...
یادته روز تولدت بردمت شهربازی...؟...
راستش...فراموش کرده بودم...که تو بچگی هم اینکارو برات کرده بودم...
اونروز میگفتی من خوشبخت ترین دختر دنیام...فکر کنم...یه ماه قبل از تصادف بود...
خیلی خوشحال بودی...
اون لحظه...میدونم دیگه تکرار نمیشه...
یا اولین بوسمون...اولین دیدارمون بعد از ۹ سال...
همه ی اینارو...با قلبم ظبط کردم...نه با مغزم...
پس حتی اگه مغزم فراموشی بگیره...
قلبم هنوز یادشه...چه مین جنا رو...و چه جئون جی یونگ...
دستمو سمت سرش بردم و نوازشش کردم...
بغضم تبدیل به گریه شد...دیدنش...روی تخت بیمارستان...با دستگاه تنفس مصنوعی...حالمو بشدت بد میکرد...
گریم همینطوری میریخت...
ببخشید...که فراموشت کردم...
لطفا...زنده بمون...( یاد اهنگ stay alive کوک افتادم)
لطفا...تو میتونی فرشته کوچولو...
-------------------
صبح با صدای زنگ خوردن بیدار شدم:
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:الو...؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:کوک...یونگی دیشب که رفت خونه...خود*کشی کرد...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:خب...؟...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:ناموفق بود...چون جیهوپ زودی رسوندش بیمارستان...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:دیشب...جی یونگ...بیدار نشد...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:تا صبح بیدار بودم...نه...حتی انگشتاشم تکون نداد(بغض)
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:یه ساعت دیگه میام بیمارستان...خیلی زحمت کشیدی جیمین...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:باشه...
پاشدم و رفتم پایین...اجوما پایین بود و داشت سفره رو میچید....نشستم سر سفره...
𝗔𝗷𝘂𝗺𝗮:صبح بخیر ارباب...حال خانم چجوره...؟...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:صبح بخیر...برای چند روز رفتن تو کما...
𝗔𝗷𝘂𝗺𝗮:خیلی بده...دلم براسون میسوزه...
سری تکون دادم که رفت بقیه ی کارارو انجام بده...یونا...کجاست....اگه ببینمش زندش نمیزارم...
بعد صبحونه رفتم بیمارستان...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:سلام جئون...یکی اینجاست...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:کی...
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:سلام جئون...
part:³⁰
این یه حقیقته...
رفتم تو اتاقم و روی تختم دراز کشیدم...همون تختی که روش به جی یونگ تجا*وز کردم...
دوست داشتم تخت رو بشکنم..ولی..نمیتونستم...چون تنها چیزی که نشکستم همین تخته...تموم عطرام و وسایلم رو شکوندم...گفته بودم...من روانی شدم و وسایل شکستنی رو میشکونم...
اینم یکی دیگه از ضربه هایی که یونگی به من زده...
اونشب...با هزار تا بدبختی...خوابیدم
------------------------
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:سلام جی یونگ شی...اومدم مواظبت باشم...حالت خوبه...؟...معلومه نیست...
ببخشید...نتونستم مراقبت باشم...
اگه توی این دوراهی...داشتی اسیب زیادی میدیدی...اماده ام که بخاطر تو...از عشقت دست بکشم...
دیوارهامو دور قلبم بکشمو دیگه عاشقت نباشم
ولی...مگه میشه...؟...
نه نمیشه...نمیتونم فراموشت کنم....درد تو درد منه...
این خطای روی رگمو میبینی...؟...
جای چاقو هستن...ولی هیچکدومشون باعث مرگ من نشدن...چون بدنم انگار...میخواد زندگی کنه...حتی اگه کنارت نباشه...میخواد تورو از دور ببینه و برات خوشحال باشه...
یادته روز تولدت بردمت شهربازی...؟...
راستش...فراموش کرده بودم...که تو بچگی هم اینکارو برات کرده بودم...
اونروز میگفتی من خوشبخت ترین دختر دنیام...فکر کنم...یه ماه قبل از تصادف بود...
خیلی خوشحال بودی...
اون لحظه...میدونم دیگه تکرار نمیشه...
یا اولین بوسمون...اولین دیدارمون بعد از ۹ سال...
همه ی اینارو...با قلبم ظبط کردم...نه با مغزم...
پس حتی اگه مغزم فراموشی بگیره...
قلبم هنوز یادشه...چه مین جنا رو...و چه جئون جی یونگ...
دستمو سمت سرش بردم و نوازشش کردم...
بغضم تبدیل به گریه شد...دیدنش...روی تخت بیمارستان...با دستگاه تنفس مصنوعی...حالمو بشدت بد میکرد...
گریم همینطوری میریخت...
ببخشید...که فراموشت کردم...
لطفا...زنده بمون...( یاد اهنگ stay alive کوک افتادم)
لطفا...تو میتونی فرشته کوچولو...
-------------------
صبح با صدای زنگ خوردن بیدار شدم:
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:الو...؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:کوک...یونگی دیشب که رفت خونه...خود*کشی کرد...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:خب...؟...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:ناموفق بود...چون جیهوپ زودی رسوندش بیمارستان...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:دیشب...جی یونگ...بیدار نشد...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:تا صبح بیدار بودم...نه...حتی انگشتاشم تکون نداد(بغض)
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:یه ساعت دیگه میام بیمارستان...خیلی زحمت کشیدی جیمین...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:باشه...
پاشدم و رفتم پایین...اجوما پایین بود و داشت سفره رو میچید....نشستم سر سفره...
𝗔𝗷𝘂𝗺𝗮:صبح بخیر ارباب...حال خانم چجوره...؟...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:صبح بخیر...برای چند روز رفتن تو کما...
𝗔𝗷𝘂𝗺𝗮:خیلی بده...دلم براسون میسوزه...
سری تکون دادم که رفت بقیه ی کارارو انجام بده...یونا...کجاست....اگه ببینمش زندش نمیزارم...
بعد صبحونه رفتم بیمارستان...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:سلام جئون...یکی اینجاست...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:کی...
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:سلام جئون...
- ۱۴.۳k
- ۱۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط