𝔠𝔯𝔦𝔪𝔰𝔬𝔫 𝔭𝔢𝔞𝔨 𝔭𝔞𝔯𝔱⁸
𝔠𝔯𝔦𝔪𝔰𝔬𝔫 𝔭𝔢𝔞𝔨 𝔭𝔞𝔯𝔱⁸
از زبان ا/ت
سرمو آروم آوردم بالا که هردو تا دستاشو طرفم گذاشت و به دیوار تکیه داد
➖: تو مشکلت چیه؟ ازت خواستم فقط یه مدت اینجا بمونی نه اینکه اینجا اسیرت کنم
➕: ولی تو داری منو مجبور میکنی که باهات ازدواج کنم
➖: فقط اسمش روته چیز دیگه ای ازت نمیخوام
➕: میتونی منو بکشی... اما باهات ازدواج نمیکنم حتی اگه قرار باشه بمیرمم این کارو نمیکنم
سرشو انداخت پایین ولی میدونستم عصبانیش کردم چون صدای بهم خوردن فکش می اومد
سرشو بعد از چند ثانیه آورد بالا و موهاش افتاد جلوی صورتش از حق نگذریم واقعا خوش تیپ بود یا حداقل قیافه داشت
➖: پس مجبوری که قبول کنی...(یدفه گردنمو گرفت و منو به بدنش چسبوند می تونستم چهره ی وحشت زدمو که بخاطر کم آوردن اکسیژن کافی سرخ شده بود تو چشمای شکارچیش ببینم)
➖: من
هیچ وقت از کسی خواهش نمیکنم
یا این کارو برام میکنی یا کل خانوادت میمیرن
نمی تونستم حتی یه کلمه ی کوچیک به زبون بیارم فشار زیادی به سرم وارد شده بود اما بدنم بی حس شده بود
یدفه طناب دستشو از گردنم رها کرد و پرتم کرد اون طرف سالن رو زمین سرد و سنگی
به نفس نفس زدن افتادم برای چند لحظه فکر کردم دارم میمیرم وای این شانسو از دست دادم
این یعنی شروع چالش هایی که قراره باهاشون روبهرو شم؟
این یعنی... چاره ی دیگه ای برام باقی نمونده؟ انتخابی ندارم!
➖: تو این ۸ سال هیچکس منو انقدر عصبانی نکرده بود...
اما تو... منو با کارات دیوونه میکنی
..... ( تو این ۳۰ ثانیه سکوت کل قلعه فرا گرفته بود فقط صدای زوزه ی باد از انتهای سالن به گوش میرسید که باعث مورمور شدن موهای تنم میشد)
➖: برو به اتاقت
امشبو تنها میخوابی بدون صبحانه فردا صبح قبل از اینکه من بیدار شم صبحانمو آماده میکنی... و من انتظار دارم خونتو همینجور تمیز نگه داری
اینو گفت و از سالن خارج شد
آخیشششش حالا میتونم یه نفس راحت بکشم... وحشی داشت خفم میکرد (حق داری ولی خفه)
میکشمت... نمی دونم چطوری ولی یه روز یه خنجر تو قلب فرو میکنم... البته اگه قلبی هم داشته باشی
از رو زمین سنگی بلند شدم راهو نمیشناختم اما همون دختره که گفت برده ی قلعس اومد پیشم
دختره: به اندازه ی کافی موفقیت آمیز بود؟
➕: خودت که میبینی...
ولی دفعه ی دیگه اشتباه نمیکنم
دختره: بجای این حرفا دنبالم بیا تا تو رو هم برده ی ناچیزش نکرده
اوفی کشیدم و دنبالش پشت سرش راه افتادم
➕: چند سال اینجا اسیرت کرده؟
دختره: از وقتی که به دنیا اومدم توی همین قلعه زندگی کردم
➕: الان چند سالته؟
دختره: ۲۳
➕: چرا بهش خدمت میکنی؟ ارزششو داره؟ چرا فرار نکردی؟
دختره: تو سالهای تکراری زیاد میپرسی
رسیدیم... اینجا...
➕: اتاق اربابته
دختره: تعجب میکنم امشبو بهت فرصت داده که....
از زبان ا/ت
سرمو آروم آوردم بالا که هردو تا دستاشو طرفم گذاشت و به دیوار تکیه داد
➖: تو مشکلت چیه؟ ازت خواستم فقط یه مدت اینجا بمونی نه اینکه اینجا اسیرت کنم
➕: ولی تو داری منو مجبور میکنی که باهات ازدواج کنم
➖: فقط اسمش روته چیز دیگه ای ازت نمیخوام
➕: میتونی منو بکشی... اما باهات ازدواج نمیکنم حتی اگه قرار باشه بمیرمم این کارو نمیکنم
سرشو انداخت پایین ولی میدونستم عصبانیش کردم چون صدای بهم خوردن فکش می اومد
سرشو بعد از چند ثانیه آورد بالا و موهاش افتاد جلوی صورتش از حق نگذریم واقعا خوش تیپ بود یا حداقل قیافه داشت
➖: پس مجبوری که قبول کنی...(یدفه گردنمو گرفت و منو به بدنش چسبوند می تونستم چهره ی وحشت زدمو که بخاطر کم آوردن اکسیژن کافی سرخ شده بود تو چشمای شکارچیش ببینم)
➖: من
هیچ وقت از کسی خواهش نمیکنم
یا این کارو برام میکنی یا کل خانوادت میمیرن
نمی تونستم حتی یه کلمه ی کوچیک به زبون بیارم فشار زیادی به سرم وارد شده بود اما بدنم بی حس شده بود
یدفه طناب دستشو از گردنم رها کرد و پرتم کرد اون طرف سالن رو زمین سرد و سنگی
به نفس نفس زدن افتادم برای چند لحظه فکر کردم دارم میمیرم وای این شانسو از دست دادم
این یعنی شروع چالش هایی که قراره باهاشون روبهرو شم؟
این یعنی... چاره ی دیگه ای برام باقی نمونده؟ انتخابی ندارم!
➖: تو این ۸ سال هیچکس منو انقدر عصبانی نکرده بود...
اما تو... منو با کارات دیوونه میکنی
..... ( تو این ۳۰ ثانیه سکوت کل قلعه فرا گرفته بود فقط صدای زوزه ی باد از انتهای سالن به گوش میرسید که باعث مورمور شدن موهای تنم میشد)
➖: برو به اتاقت
امشبو تنها میخوابی بدون صبحانه فردا صبح قبل از اینکه من بیدار شم صبحانمو آماده میکنی... و من انتظار دارم خونتو همینجور تمیز نگه داری
اینو گفت و از سالن خارج شد
آخیشششش حالا میتونم یه نفس راحت بکشم... وحشی داشت خفم میکرد (حق داری ولی خفه)
میکشمت... نمی دونم چطوری ولی یه روز یه خنجر تو قلب فرو میکنم... البته اگه قلبی هم داشته باشی
از رو زمین سنگی بلند شدم راهو نمیشناختم اما همون دختره که گفت برده ی قلعس اومد پیشم
دختره: به اندازه ی کافی موفقیت آمیز بود؟
➕: خودت که میبینی...
ولی دفعه ی دیگه اشتباه نمیکنم
دختره: بجای این حرفا دنبالم بیا تا تو رو هم برده ی ناچیزش نکرده
اوفی کشیدم و دنبالش پشت سرش راه افتادم
➕: چند سال اینجا اسیرت کرده؟
دختره: از وقتی که به دنیا اومدم توی همین قلعه زندگی کردم
➕: الان چند سالته؟
دختره: ۲۳
➕: چرا بهش خدمت میکنی؟ ارزششو داره؟ چرا فرار نکردی؟
دختره: تو سالهای تکراری زیاد میپرسی
رسیدیم... اینجا...
➕: اتاق اربابته
دختره: تعجب میکنم امشبو بهت فرصت داده که....
۶۶.۳k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.