عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۴۴
ویو چویا
اینکه از حال دازای خبر نداشتم عصبانیم میکرد
در اتاقم باز شد
پلیس: میتونی بیای بیرون ، دیگه آزادی
چویا: آزاد ولی چرا؟
پلیس: مثل اینکه قربانی بهوش اومده و ازت شکایتی نداره
خوشحال شدم . دازای بلاخره بهوش اومد.
وسایلی که ازم گرفته بودن رو پس دادند و از اداره اومدم بیرون. آیومی و شوگو بیرون منتظرم بودن. رفتم سمتشون
چویا: سلام
آیومی: سلام
شوگو: سلام
آیومی: چویا دازای بلاخره بهوش اومد
چویا: آره
آیومی: بیا بریم ملاقاتش
چویا: و....ولی
شوگو: ولی نداره بیا بریم. اون منتظرته
سوار ماشین شدم و همراهشون رفتیم بیمارستان. رسیدیم ، پیاده شدم . دازای رو به جای دیگه منتقل کرده بودند. پشت در اتاقش ایستادم . نمیتونستم وارد بشم، نمیدونستم چجوری با دازای رو به رو بشم. من زخمیش کردم .
آیومی: هی چیکار میکنی برو داخل
چویا: نمیتونم من بهش آسیب زدم
آیومی: دازای ناراحت نیست فقط الان میخواد تورو ببینه
نفس عمیقی کشیدم و آروم وارد اتاقش شدم.
خوابیده بود . آروم رفتم نزدیکش و به صورتش خیره شدم. دستم رو کردم تو موهاش و آروم نوازشش دادم که یهو دستم کشیده شد و افتادم توی بغلش.
دازای: دلم برات تنگ شده بود
چویا: دازای ... هق
اشکام دوباره سرازیر شدن
دازای: جونم ، هیس گریه نکن میدونی که طاقت گریه ات رو ندارم
پارت ۱۴۴
ویو چویا
اینکه از حال دازای خبر نداشتم عصبانیم میکرد
در اتاقم باز شد
پلیس: میتونی بیای بیرون ، دیگه آزادی
چویا: آزاد ولی چرا؟
پلیس: مثل اینکه قربانی بهوش اومده و ازت شکایتی نداره
خوشحال شدم . دازای بلاخره بهوش اومد.
وسایلی که ازم گرفته بودن رو پس دادند و از اداره اومدم بیرون. آیومی و شوگو بیرون منتظرم بودن. رفتم سمتشون
چویا: سلام
آیومی: سلام
شوگو: سلام
آیومی: چویا دازای بلاخره بهوش اومد
چویا: آره
آیومی: بیا بریم ملاقاتش
چویا: و....ولی
شوگو: ولی نداره بیا بریم. اون منتظرته
سوار ماشین شدم و همراهشون رفتیم بیمارستان. رسیدیم ، پیاده شدم . دازای رو به جای دیگه منتقل کرده بودند. پشت در اتاقش ایستادم . نمیتونستم وارد بشم، نمیدونستم چجوری با دازای رو به رو بشم. من زخمیش کردم .
آیومی: هی چیکار میکنی برو داخل
چویا: نمیتونم من بهش آسیب زدم
آیومی: دازای ناراحت نیست فقط الان میخواد تورو ببینه
نفس عمیقی کشیدم و آروم وارد اتاقش شدم.
خوابیده بود . آروم رفتم نزدیکش و به صورتش خیره شدم. دستم رو کردم تو موهاش و آروم نوازشش دادم که یهو دستم کشیده شد و افتادم توی بغلش.
دازای: دلم برات تنگ شده بود
چویا: دازای ... هق
اشکام دوباره سرازیر شدن
دازای: جونم ، هیس گریه نکن میدونی که طاقت گریه ات رو ندارم
- ۳.۶k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط