عشق باطعم تلخ part65
#عشق_باطعم_تلخ #part65
کارهامون چند ساعت طول کشید، موقع استراحت و نهارمون یکی بود غذا رو آوردن، بهترین فرصت بود با آنا صحبت کنم.
رفتم سمتش که سرگرم حرف زدن درمورد یکی از بیمارها بود، وقتی رسیدم بهش رو کردم خانمی که با آنا داشت صحبت میکرد، مشغول نوشتن شد.
آنا انگار هیچ علاقهای به حرف زدن با من نداشت حقم داشت، چطور میتونست با کسی که با پول خریدتش حرف بزنه!
پشت کرد که بره ناخودآگاه دستش رو گرفتم؛ اما بعد از نگاههای خیره آنا دستم سست شد و در آخر دستش رو رها کردم، لجباز تراز این حرفها بود. حرکت کرد منم پشت سرش رفتم، باید باهاش حرف میزدم، داخل حیاط با عصبانیت برگشت طرفم...
- چی از جونم میخواهی؟ هان؟
لبخندی زدم.
- هیچی فقط جای خوبیِ و خوشحالم کیوان دستش بهت نرسید.
پوزخندی زد...
- به خوشحالتون ادامه بدین!
بعداز گفتن حرفش، منتظر نموند و رفت سمت داروخونه دنبالش، نرفتم چون اصلاً حوصله دردسر نداشتم آنا شده بود عین تفنگ مسلح!
دیگه خیالم راحت شد پیدا شد، منم مطمئن شدم پیش کیوان نیست.
یک ماه از طرح گذشت من و آنا مثل دوتا همکار بودیم، هیچ اتفاقی هم نیفتاد منم زیاد طرفش نمیرفتم با بابک خیلی صمیمی شده بودم یکی از پرسنل بهداشت اونجا بود، خیلی پسر پایهای بود.
مشغول تدارکات سال تحویل کنار دریا بودیم همه همکارها بودن جون میداد توی این هوا قدم زدن لب ساحل، نسیم دریا، صدای آب وای نگم براتون.
تماس تصویری گرفته بودم با فرحان...
- داداش جان خودم یه سفر بیایم اینجا خیلی حال میده!
بابک کنارم روی صخره نشسته بود با آشنایی دوتامون با فرحان هم آشناش کرده بودم.
فرحان مثل بز داشت تخمه پوست میکرد.
- پرهام میبینم روحیت تغییر کرده!
بابک با کف دستش زد پس کلهم.
- این؟! اینو میگی تغییر کرده؟! اصلاً تغییری نکرده همون خل مغز قدیمیِ!
فرحان قهقهه میزد، با حرص به بابک خیره بودم، فرحان میدونست دارم حرص میخورم جواب داد:
- بابک ندیدی این پرهام چه سگیِ.
اخم وحشتناکی کردم.
- فرحان دارم واست!
بابک باز شروع کرد مسخره کردن من و فرحانم هی سوژه میداد دستش؛ همینطور داشتین باهم شوخی میکردین که یه میس کال از طرف آیناز برام اومد، تماس رو با فرحان قطع کردم.
بابک هم رفت طرف ساحل تنها بودم، شماره آیناز رو گرفتم بلافاصله برداشت...
- بهبه، پرهام خان یادی میکردی بد نبودا!
تلخندی زدم.
- دلم برات تنگ شده بود آیناز.
قهقههای زد:
- آدرس بده بیام.
به موج دریا و هوای ابری خیره شدم.
- حیف مثل قبل نیست تا بگم بیا سه سوته میاومدی؛ الان تو لندن من جنوب ایران!
- تو آدرس بده.
ادامه در کامنت
کارهامون چند ساعت طول کشید، موقع استراحت و نهارمون یکی بود غذا رو آوردن، بهترین فرصت بود با آنا صحبت کنم.
رفتم سمتش که سرگرم حرف زدن درمورد یکی از بیمارها بود، وقتی رسیدم بهش رو کردم خانمی که با آنا داشت صحبت میکرد، مشغول نوشتن شد.
آنا انگار هیچ علاقهای به حرف زدن با من نداشت حقم داشت، چطور میتونست با کسی که با پول خریدتش حرف بزنه!
پشت کرد که بره ناخودآگاه دستش رو گرفتم؛ اما بعد از نگاههای خیره آنا دستم سست شد و در آخر دستش رو رها کردم، لجباز تراز این حرفها بود. حرکت کرد منم پشت سرش رفتم، باید باهاش حرف میزدم، داخل حیاط با عصبانیت برگشت طرفم...
- چی از جونم میخواهی؟ هان؟
لبخندی زدم.
- هیچی فقط جای خوبیِ و خوشحالم کیوان دستش بهت نرسید.
پوزخندی زد...
- به خوشحالتون ادامه بدین!
بعداز گفتن حرفش، منتظر نموند و رفت سمت داروخونه دنبالش، نرفتم چون اصلاً حوصله دردسر نداشتم آنا شده بود عین تفنگ مسلح!
دیگه خیالم راحت شد پیدا شد، منم مطمئن شدم پیش کیوان نیست.
یک ماه از طرح گذشت من و آنا مثل دوتا همکار بودیم، هیچ اتفاقی هم نیفتاد منم زیاد طرفش نمیرفتم با بابک خیلی صمیمی شده بودم یکی از پرسنل بهداشت اونجا بود، خیلی پسر پایهای بود.
مشغول تدارکات سال تحویل کنار دریا بودیم همه همکارها بودن جون میداد توی این هوا قدم زدن لب ساحل، نسیم دریا، صدای آب وای نگم براتون.
تماس تصویری گرفته بودم با فرحان...
- داداش جان خودم یه سفر بیایم اینجا خیلی حال میده!
بابک کنارم روی صخره نشسته بود با آشنایی دوتامون با فرحان هم آشناش کرده بودم.
فرحان مثل بز داشت تخمه پوست میکرد.
- پرهام میبینم روحیت تغییر کرده!
بابک با کف دستش زد پس کلهم.
- این؟! اینو میگی تغییر کرده؟! اصلاً تغییری نکرده همون خل مغز قدیمیِ!
فرحان قهقهه میزد، با حرص به بابک خیره بودم، فرحان میدونست دارم حرص میخورم جواب داد:
- بابک ندیدی این پرهام چه سگیِ.
اخم وحشتناکی کردم.
- فرحان دارم واست!
بابک باز شروع کرد مسخره کردن من و فرحانم هی سوژه میداد دستش؛ همینطور داشتین باهم شوخی میکردین که یه میس کال از طرف آیناز برام اومد، تماس رو با فرحان قطع کردم.
بابک هم رفت طرف ساحل تنها بودم، شماره آیناز رو گرفتم بلافاصله برداشت...
- بهبه، پرهام خان یادی میکردی بد نبودا!
تلخندی زدم.
- دلم برات تنگ شده بود آیناز.
قهقههای زد:
- آدرس بده بیام.
به موج دریا و هوای ابری خیره شدم.
- حیف مثل قبل نیست تا بگم بیا سه سوته میاومدی؛ الان تو لندن من جنوب ایران!
- تو آدرس بده.
ادامه در کامنت
۴.۹k
۰۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.