عشق باطعم تلخ part63
#عشق_باطعم_تلخ #part63
پوفی کشیدم بابا متوجه حالم شده بود و با نگرانی منتظر بود، خودم بگم.
- چشم بابا، من میرم واسهی طرح.
با مهربونی زل زد بهم...
- خوبی؟ چرا اینقدر آشفته؟!
لبخند ظاهری بهش تحویل دادم.
- خوبم، فعلا بابا.
حوصله جلسه و این چیزها رو هم نداشتم، ولی مجبور بودم نیم ساعت گشتن توی بخش رفتم توی سالن کنفرانس، جلسه شروع شد دو ساعت طول کشید تا تموم شه، هرکی اونجا که منو میدیدن با اسم شایان زند می شناختن؛ اصلاً ای کاش هیچ وقت کسی نمیدونست من پسر شایان زندم، هیچوقت خود واقعیم رو نمیدیدن.
قرار شد سر همون تاریخی که بابا گفت، بریم واسه طرح که دقیقاً یک روز تا طرح مونده بود توی این یک روزهم دست از گشتن آنا بر نمیداشتم.
خیابون فردوسی رو دور زدم که محکم یک ماشین از پشت زد بهم خدایش حوصله نداشتم از ماشین برم بیرون، آخه چه وقت کوبوندن ماشینم بود؟!
از ماشین پیاده شدم همین که رفتم بیرون مشت محکمی مستقیم خورد گوشه لبم که گردنم با مشتش درد گرفت، خدا فلجت کنه گردنم کج شد.
گرمی خون و طعم تلخش رو توی دهنم احساس کردم، اینقدر محکم زده بود که به زور تونستم چشمم رو باز کنم، افتاده بودم روی کاپوت ماشین سه نفر بودن هر سه تا دور تا دورم وایستاده بودن خیابونم خلوت بود، شانس نداریم که...
یکی خیلی هیکلی بو فکر کنم همین بود که مشت زده بود بهم، یکی دیگهم خیلی هیلکی نبود، نفر سوم که از همشون خیلی لاغرتر بود، اومد طرفم یقم رو کشید پوزخندی زدم دستم رو مشت کردم زدم گوشه چشمش جوری زدم چشمش آسیب نبینه، کسی نبودم که بخوام دعوا راه بندازم؛ ولی برای حفاظتم هرکاری میکردم، بدبخت نمیدونست ورزشکارم!
مرد هیکلی اومد طرفم گوشی رو گرفت سمتم و اشاره کرد که بردارم...
گوشی رو از دستش گرفتم یه شماره بود که تماس وصل بود، گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.
- آقای زند...
با تعجب پرسیدم:
- شما؟!
افرادش یکم رفتن عقب تر و با لبخند ملیح زل زدن بهم...
- کیوان هستم، میشناسی دیگه؟
ادامه در کامنت....
پوفی کشیدم بابا متوجه حالم شده بود و با نگرانی منتظر بود، خودم بگم.
- چشم بابا، من میرم واسهی طرح.
با مهربونی زل زد بهم...
- خوبی؟ چرا اینقدر آشفته؟!
لبخند ظاهری بهش تحویل دادم.
- خوبم، فعلا بابا.
حوصله جلسه و این چیزها رو هم نداشتم، ولی مجبور بودم نیم ساعت گشتن توی بخش رفتم توی سالن کنفرانس، جلسه شروع شد دو ساعت طول کشید تا تموم شه، هرکی اونجا که منو میدیدن با اسم شایان زند می شناختن؛ اصلاً ای کاش هیچ وقت کسی نمیدونست من پسر شایان زندم، هیچوقت خود واقعیم رو نمیدیدن.
قرار شد سر همون تاریخی که بابا گفت، بریم واسه طرح که دقیقاً یک روز تا طرح مونده بود توی این یک روزهم دست از گشتن آنا بر نمیداشتم.
خیابون فردوسی رو دور زدم که محکم یک ماشین از پشت زد بهم خدایش حوصله نداشتم از ماشین برم بیرون، آخه چه وقت کوبوندن ماشینم بود؟!
از ماشین پیاده شدم همین که رفتم بیرون مشت محکمی مستقیم خورد گوشه لبم که گردنم با مشتش درد گرفت، خدا فلجت کنه گردنم کج شد.
گرمی خون و طعم تلخش رو توی دهنم احساس کردم، اینقدر محکم زده بود که به زور تونستم چشمم رو باز کنم، افتاده بودم روی کاپوت ماشین سه نفر بودن هر سه تا دور تا دورم وایستاده بودن خیابونم خلوت بود، شانس نداریم که...
یکی خیلی هیکلی بو فکر کنم همین بود که مشت زده بود بهم، یکی دیگهم خیلی هیلکی نبود، نفر سوم که از همشون خیلی لاغرتر بود، اومد طرفم یقم رو کشید پوزخندی زدم دستم رو مشت کردم زدم گوشه چشمش جوری زدم چشمش آسیب نبینه، کسی نبودم که بخوام دعوا راه بندازم؛ ولی برای حفاظتم هرکاری میکردم، بدبخت نمیدونست ورزشکارم!
مرد هیکلی اومد طرفم گوشی رو گرفت سمتم و اشاره کرد که بردارم...
گوشی رو از دستش گرفتم یه شماره بود که تماس وصل بود، گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.
- آقای زند...
با تعجب پرسیدم:
- شما؟!
افرادش یکم رفتن عقب تر و با لبخند ملیح زل زدن بهم...
- کیوان هستم، میشناسی دیگه؟
ادامه در کامنت....
۳.۹k
۰۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.