عشق باطعم تلخ part66
#عشق_باطعم_تلخ #part66
بارورم نمیشد با قدم های بلند خودم رو روسوندم بهش، محکم بغلش کردم از همون بغل کردن های همیشگی، همونی که وقتی تنها بودم، وقتی ناراحت بودم، وقتی گریه میکردم همیشه جای خودم بود.
توی آغوشم فشارش دادم، دلتنگیم رفع بشه
ازم جدا شد.
- دیدی گفتم خودم رو میرسونم؟
دستهاش رو توی دستهام گرفتم.
- دلم برات تنگ شده بود آیناز؛ اینجا کجا تو کجا؟
- مگه سال تحویل میشه بدون پرهام بیمعرفت؟!
لبخندی زدم به پشت سرم نگاهی کردم آنا داشت به مادوتا نگاه میکرد.
قبل از خودم، آیناز پیش قدم شد و گفت:
- نامزدتِ؟ همون که اونروز گوشی رو برداشته بود؟
آنا اومد طرفمون، جواب آزینا رو دادم:
- آره همونه!
رو به آنا...
- بهترین رفیق، همدم و دختر عمهی مامان آیناز کمالی.
آنا باهاش دست داد.
- خوشبختم، منم آنا راد.
خیلی خوشحال بودم آیناز اومده بود، با ذوق و برگشم طرف آیناز...
- آیناز نگفتی چطور اومدی؟
آیناز که خیره بود به آنا رو کرد طرفم...
- سیلقت خوبه.
لبخندی زدم، آنا نگاهی به ما کرد.
- خب شما راحت باشید من میرم پیش بقیه.
زل زد بهم...
- آقایزند فکر نکن بیخیال میشما.
بعد از اینکه حرفش تموم شد، پشت کرد به ما و آروم کنار ساحل قدم زد از ما یکم که دورتر شد، آیناز که خیره بود بهش گفت:
- خب از خودت چهخبر؟
با مکث ادامه داد...
- اها گفتی چطور اومدم، من دو هفتهس اومدم ایران پیش خاله باران بودم وقتی سراغت رو گرفتم گفتن که اومدی اینجا منم که هدفم سال تحویل کنار تو بود، اومدم اینجا امسال ما دوتامون تنها نیستم؛ بلکه آنا هم هست.
خیره شدم به دریا و موجهای سردرگم آهی کشیدم، آیناز دستش روی شونهم قرار داد.
- خوشحالم بلآخره زندگی تکی رو بیخیال شدی.
زل زدم به چشمهای آیناز که همیشه برای حالم اشکی میشدن.
- هنوزم سر حرفم هستم.
آیناز پوکر نگاهم کرد.
- وای پرهام از دست تو! تو نامزد کردی پسر هنوزم میگی زندگی تکی؟
دلم گرفته بود از اینکه داشتم به آیناز دروغ میگفتم، به آینازی که هیچ چیز مخفی باهم نداشتیم، یک روزی آیناز شده بود سنگ صبور تمام غصههام توی روزهای سختی که من طاقتم تموم شده بود، دستهای آیناز بود که آرومم میکرد، اون بود که باعث شد نامردیهای دنیا رو فراموش کنم.
نفس عمیقی کشیدم بوی دریا رو دوست داشتم و خنکی هوایی که اینجا بی سابقه بود!
- پرهام به چی فکر میکنی؟
ادامه در کامنت
بارورم نمیشد با قدم های بلند خودم رو روسوندم بهش، محکم بغلش کردم از همون بغل کردن های همیشگی، همونی که وقتی تنها بودم، وقتی ناراحت بودم، وقتی گریه میکردم همیشه جای خودم بود.
توی آغوشم فشارش دادم، دلتنگیم رفع بشه
ازم جدا شد.
- دیدی گفتم خودم رو میرسونم؟
دستهاش رو توی دستهام گرفتم.
- دلم برات تنگ شده بود آیناز؛ اینجا کجا تو کجا؟
- مگه سال تحویل میشه بدون پرهام بیمعرفت؟!
لبخندی زدم به پشت سرم نگاهی کردم آنا داشت به مادوتا نگاه میکرد.
قبل از خودم، آیناز پیش قدم شد و گفت:
- نامزدتِ؟ همون که اونروز گوشی رو برداشته بود؟
آنا اومد طرفمون، جواب آزینا رو دادم:
- آره همونه!
رو به آنا...
- بهترین رفیق، همدم و دختر عمهی مامان آیناز کمالی.
آنا باهاش دست داد.
- خوشبختم، منم آنا راد.
خیلی خوشحال بودم آیناز اومده بود، با ذوق و برگشم طرف آیناز...
- آیناز نگفتی چطور اومدی؟
آیناز که خیره بود به آنا رو کرد طرفم...
- سیلقت خوبه.
لبخندی زدم، آنا نگاهی به ما کرد.
- خب شما راحت باشید من میرم پیش بقیه.
زل زد بهم...
- آقایزند فکر نکن بیخیال میشما.
بعد از اینکه حرفش تموم شد، پشت کرد به ما و آروم کنار ساحل قدم زد از ما یکم که دورتر شد، آیناز که خیره بود بهش گفت:
- خب از خودت چهخبر؟
با مکث ادامه داد...
- اها گفتی چطور اومدم، من دو هفتهس اومدم ایران پیش خاله باران بودم وقتی سراغت رو گرفتم گفتن که اومدی اینجا منم که هدفم سال تحویل کنار تو بود، اومدم اینجا امسال ما دوتامون تنها نیستم؛ بلکه آنا هم هست.
خیره شدم به دریا و موجهای سردرگم آهی کشیدم، آیناز دستش روی شونهم قرار داد.
- خوشحالم بلآخره زندگی تکی رو بیخیال شدی.
زل زدم به چشمهای آیناز که همیشه برای حالم اشکی میشدن.
- هنوزم سر حرفم هستم.
آیناز پوکر نگاهم کرد.
- وای پرهام از دست تو! تو نامزد کردی پسر هنوزم میگی زندگی تکی؟
دلم گرفته بود از اینکه داشتم به آیناز دروغ میگفتم، به آینازی که هیچ چیز مخفی باهم نداشتیم، یک روزی آیناز شده بود سنگ صبور تمام غصههام توی روزهای سختی که من طاقتم تموم شده بود، دستهای آیناز بود که آرومم میکرد، اون بود که باعث شد نامردیهای دنیا رو فراموش کنم.
نفس عمیقی کشیدم بوی دریا رو دوست داشتم و خنکی هوایی که اینجا بی سابقه بود!
- پرهام به چی فکر میکنی؟
ادامه در کامنت
۵.۵k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.