پارت ۲۲
#پارت_۲۲
وقتی وارد شدم تازه یادم اومد چه جای کوچیک و داغونیه...
یه اه عمیق کشیدم...تمام وسایل پخش وسط حیاط بودن...
به اسمون نگاه کردم...نمیدونم بگم خداروشکر یا گریه کنم...اخه امروز باید هوا ابری باشه...هوووف...خدایا
بدو رفتم یه کاور پلاستیکی بزرگ از اخر حیاط برداشتم و رو تمام وسایل کشیدم...
خودم هم یه کارتن برداشتم و پهن کردم زیر پلاستیک بعد جوری مرتبش کردم که بتونم بخوابم و وسایلم رو بزارم..امیدوارم بارون بهم نخوره..
وقتی همه چی کامل شد تصمیم گرفتم برم و به بابام سر بزنم..لباسام رو عوض کردم و راه افتادم
نمیدونم چرا ولی فکرم رفت سر پیشنهاد اون گودزیلا...سرم رو تکون دادم....ایش اصلا فک کردن نمیخواد...به خودم اومدم...
روبه روی بیمارستان بودم..رفتم داخل...با دیدن کسایی که روبه روی اتاق بابام بودن شکه شدم...اونا اینجا چه غلطی میکردن..با عصبانیت رفتم سمتشون..هنوز متوجه من نشده بودن..
-ببخشید..میشه بگید اینجا چی میخواید
-اومدیم پول بی زبونمون رو پس بگیریم
-با حرص به اون عوضی نگاه کردم...یکی از مزخرف ترین ادمای روی زمین بود
-شماها اینجا هم ولمون نمیکنید..یعنی واقعا بابای منو اونجا رو تخت نمیبینید..
-واسه همین اومدیم...باید به اطلاعت برسونم که بابات قراره بره زندان..
با بهت بهش نگاه کردم..نه
-اما شما بهمون مهلت داده بودید
-تموم شده
-خواهش میکنم یگم دیگه مهلت بدید..تروخدا..
-نمیشه..هر چقدر هم مهلت بدیم بازم هیچی به هیچی..بابای عوضی تو پول مارو نمیده
-هی درست حرف بزنید
صدای جرو بحثمون بیمارستان رو پر کرده بود
-مگه دروغ میگم...یه عوضی به تمام معنا
از کوره در رفتم
-صفتای خودت رو به بابای من نسبت نده بیشرف..
-حرف دهنتو بفهم دختره پرو..یکم احترام هم بد نیست
-من به کسی احترام میزارم که لایقش باشه..و ادمی که جلومه اصلا لایق احترام نیست
با حرص نگاهم کرد..
-نشونت میدم دختره هرزه.
و بعد دستش رفت بالا که یکی بزنه تو صورتم...چشمامو بستم و اماده بودم..اما هیچی نفهمیدم.
سرم و بلند کردم و نگاش کردم..یه نفر دستشو محکم گرفته بود و نمیزاشت که جم بخوره. #حقیقت_رویایی💞
لایک و نظر فراموش نشه😉
وقتی وارد شدم تازه یادم اومد چه جای کوچیک و داغونیه...
یه اه عمیق کشیدم...تمام وسایل پخش وسط حیاط بودن...
به اسمون نگاه کردم...نمیدونم بگم خداروشکر یا گریه کنم...اخه امروز باید هوا ابری باشه...هوووف...خدایا
بدو رفتم یه کاور پلاستیکی بزرگ از اخر حیاط برداشتم و رو تمام وسایل کشیدم...
خودم هم یه کارتن برداشتم و پهن کردم زیر پلاستیک بعد جوری مرتبش کردم که بتونم بخوابم و وسایلم رو بزارم..امیدوارم بارون بهم نخوره..
وقتی همه چی کامل شد تصمیم گرفتم برم و به بابام سر بزنم..لباسام رو عوض کردم و راه افتادم
نمیدونم چرا ولی فکرم رفت سر پیشنهاد اون گودزیلا...سرم رو تکون دادم....ایش اصلا فک کردن نمیخواد...به خودم اومدم...
روبه روی بیمارستان بودم..رفتم داخل...با دیدن کسایی که روبه روی اتاق بابام بودن شکه شدم...اونا اینجا چه غلطی میکردن..با عصبانیت رفتم سمتشون..هنوز متوجه من نشده بودن..
-ببخشید..میشه بگید اینجا چی میخواید
-اومدیم پول بی زبونمون رو پس بگیریم
-با حرص به اون عوضی نگاه کردم...یکی از مزخرف ترین ادمای روی زمین بود
-شماها اینجا هم ولمون نمیکنید..یعنی واقعا بابای منو اونجا رو تخت نمیبینید..
-واسه همین اومدیم...باید به اطلاعت برسونم که بابات قراره بره زندان..
با بهت بهش نگاه کردم..نه
-اما شما بهمون مهلت داده بودید
-تموم شده
-خواهش میکنم یگم دیگه مهلت بدید..تروخدا..
-نمیشه..هر چقدر هم مهلت بدیم بازم هیچی به هیچی..بابای عوضی تو پول مارو نمیده
-هی درست حرف بزنید
صدای جرو بحثمون بیمارستان رو پر کرده بود
-مگه دروغ میگم...یه عوضی به تمام معنا
از کوره در رفتم
-صفتای خودت رو به بابای من نسبت نده بیشرف..
-حرف دهنتو بفهم دختره پرو..یکم احترام هم بد نیست
-من به کسی احترام میزارم که لایقش باشه..و ادمی که جلومه اصلا لایق احترام نیست
با حرص نگاهم کرد..
-نشونت میدم دختره هرزه.
و بعد دستش رفت بالا که یکی بزنه تو صورتم...چشمامو بستم و اماده بودم..اما هیچی نفهمیدم.
سرم و بلند کردم و نگاش کردم..یه نفر دستشو محکم گرفته بود و نمیزاشت که جم بخوره. #حقیقت_رویایی💞
لایک و نظر فراموش نشه😉
۸۱.۲k
۱۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.