رویای غیرممکن فصل1 پارت18
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت18
بالاخره به همه رقص پارتی که من اضافه کردم رو یاد دادم؛ کارمون تموم شد و البته عصر شده بود و کمکم هوا داشت تاریک میشد. گفتم : خب کارمون تموم شد بهتره بریم و این فلشو و تمرین رقصی که الان فیلمبرداری کردیم رو به بنگ شی هیوک ( رئیس کمپانی بیگ هیت) بدیم و درباره اینکه من کی میام و با شما زندگی میکنم؛ صحبت کنیم. لیسا گفت : امیدوارم به همین زودی بیایی چون من دیگه نمیتونم صبر کنم.
بعد از کمی راه رفتن بالاخره به در اتاقی که اتاق بنگ شی هیوک بود رسیدیم. جنی در زد. یه صدایی از اتاق اومد : بیا تو. جنی هم آروم درو باز کرد. همین که در به اندازه ای باز شد که بتونم داخل رو ببینم؛ با چیزی که دیدم کم مونده بود سکته کنم. بی تی اس داخل بودن و همه با باز شدن در به سمت من برگشتن و به من زل زدن. احساس کردم که دارم همرنگ گوجه فرنگی میشم و البته اینو میشد از تغییر حالت چهره پسرا هم فهمید. یه سلام سرسری کردم و نگاهم رو ازشون گرفتم و به جایی که رئیس کمپانی نشسته بود نگاه کردم.
بعد از اینکه آهنگ و رقص کامل شده رو به رئیس کمپانی دادیم تا ببینه و اونم ازش خوشش اومد گفت: خب عالی بود. راستی سارا همین امروز وقتی که به خونه رسیدی وسایلاتو جمع کن زیاد چیز میز هم بر ندار و فقط چیزهای ضروریت رو بردار چون اگه یه چیزی نیاز شد میتونی بری و از خونت بیاری؛ چون که بهتره هرچه سریع تر بیایی و با همگروهیات زندگی کنی. گفتم : چشم. حتما وقتی به خونه رسیدم اولین کاری که میکنم جمع کردن وسایلمه.
(اتفاق هایی که افتاد از زبان تهیونگ)
داشتیم با بنگ شی هیوک حرف میزدیم که در زدن. بنگ شی هیوک گفت : بیا تو. همه به در اتاق که الان داشت باز میشد؛ نگاه کردن. به محض اینکه سارا رو دیدم قلبم شروع کرد به تند تند زدن و داغ کردم و یاد اتفاق چند ساعت پیش افتادم و این باعث شد قلبم تند تر بزنه. وقتی سارا اومد داخل، با دیدن ما رنگش از خجالت به قرمز خیلی پررنگ تبدیل شد و سریع سلام کرد و جهت نگاهش رو تغییر داد.
من تمام زمانی که سارا و بقیه داشتن تمام قضیه رو بنگ شی هیوک توضیح میدادن؛ به سارا زل زده بودم. بالاخره کارشون با آهنگاشون تموم شد که همون موقع بنگ شی هیوک به عنوان حرف آخر به سارا گفت که امروز وسایلش رو بیاره و پیش بلک پینک اسباب کشی کنه. با این حرفش خیلی خوشحال شدم. یعنی قراره من هر روز ببینمش و باهاش وقت بگذرونم.... یه لحظه وایستا ببینم.... از کی تا حالا گذروندن وقتم باهاش برام مهم شده؟... و چرا؟....
بالاخره به همه رقص پارتی که من اضافه کردم رو یاد دادم؛ کارمون تموم شد و البته عصر شده بود و کمکم هوا داشت تاریک میشد. گفتم : خب کارمون تموم شد بهتره بریم و این فلشو و تمرین رقصی که الان فیلمبرداری کردیم رو به بنگ شی هیوک ( رئیس کمپانی بیگ هیت) بدیم و درباره اینکه من کی میام و با شما زندگی میکنم؛ صحبت کنیم. لیسا گفت : امیدوارم به همین زودی بیایی چون من دیگه نمیتونم صبر کنم.
بعد از کمی راه رفتن بالاخره به در اتاقی که اتاق بنگ شی هیوک بود رسیدیم. جنی در زد. یه صدایی از اتاق اومد : بیا تو. جنی هم آروم درو باز کرد. همین که در به اندازه ای باز شد که بتونم داخل رو ببینم؛ با چیزی که دیدم کم مونده بود سکته کنم. بی تی اس داخل بودن و همه با باز شدن در به سمت من برگشتن و به من زل زدن. احساس کردم که دارم همرنگ گوجه فرنگی میشم و البته اینو میشد از تغییر حالت چهره پسرا هم فهمید. یه سلام سرسری کردم و نگاهم رو ازشون گرفتم و به جایی که رئیس کمپانی نشسته بود نگاه کردم.
بعد از اینکه آهنگ و رقص کامل شده رو به رئیس کمپانی دادیم تا ببینه و اونم ازش خوشش اومد گفت: خب عالی بود. راستی سارا همین امروز وقتی که به خونه رسیدی وسایلاتو جمع کن زیاد چیز میز هم بر ندار و فقط چیزهای ضروریت رو بردار چون اگه یه چیزی نیاز شد میتونی بری و از خونت بیاری؛ چون که بهتره هرچه سریع تر بیایی و با همگروهیات زندگی کنی. گفتم : چشم. حتما وقتی به خونه رسیدم اولین کاری که میکنم جمع کردن وسایلمه.
(اتفاق هایی که افتاد از زبان تهیونگ)
داشتیم با بنگ شی هیوک حرف میزدیم که در زدن. بنگ شی هیوک گفت : بیا تو. همه به در اتاق که الان داشت باز میشد؛ نگاه کردن. به محض اینکه سارا رو دیدم قلبم شروع کرد به تند تند زدن و داغ کردم و یاد اتفاق چند ساعت پیش افتادم و این باعث شد قلبم تند تر بزنه. وقتی سارا اومد داخل، با دیدن ما رنگش از خجالت به قرمز خیلی پررنگ تبدیل شد و سریع سلام کرد و جهت نگاهش رو تغییر داد.
من تمام زمانی که سارا و بقیه داشتن تمام قضیه رو بنگ شی هیوک توضیح میدادن؛ به سارا زل زده بودم. بالاخره کارشون با آهنگاشون تموم شد که همون موقع بنگ شی هیوک به عنوان حرف آخر به سارا گفت که امروز وسایلش رو بیاره و پیش بلک پینک اسباب کشی کنه. با این حرفش خیلی خوشحال شدم. یعنی قراره من هر روز ببینمش و باهاش وقت بگذرونم.... یه لحظه وایستا ببینم.... از کی تا حالا گذروندن وقتم باهاش برام مهم شده؟... و چرا؟....
۱۶.۲k
۱۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.