رویای غیرممکن فصل1 پارت17
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت17
با تمام توانم به طرف اتاق بلک پینک دویدم... البته چاره ای جز فرار کردن نداشتم. وقتی وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم و روی زمین نشستم و میخواستم که به همه اتفاقایی که در عرض همین چند دقیقه پیش افتاده، فکر کنم که رزی، جیسو و لیسا درو با شدت باز کردن و سریع اومدن داخل و درو بستن و به طرف من اومدن. پرسیدم : چی شد؟ توضیح دادین؟ رزی جوابم رو داد : نه بابا. همین که تو در رفتی ما چند ثانیه با چشم های گرد شده به هم دیگه زل زدیم ولی وقتی دوست پسر عزیز و گرامی جنی میخواست حرف بزنه ما هم در رفتیم ولی جنی الان داره بهشون همه چیو توضیح میده. گفتم : باشه... وایستا... مگه جنی دوست پسر داره ؟... خودشم یکی از اعضای بی تی اس...
لیسا جوابم رو داد : مگه جنی بهت چیزی نگفته؟
گفتم : نه نگفته
جیسو گفت : حدود سه یا چهار ماهه که جنی داره با یونگی قرار میزاره.
وایستا ببینم..... یونگی... یییووووننننگگگگیییی.... یه لحظه احساس کردم بدبخت ترین آدم تو زمین هستم... بایسم یا بهتره بگم کراشم داره با همگروهیم قرار میزاره... چچرراااا؟؟؟ دقیقا چچچررااا؟؟؟... هععییی تف تو این شانس کوفتی... ولی تقصیر هیچکدومشون نیست... این دوتا به هم علاقه داشتن و بهم دیگه رسیدن این منم که این وسط عاشق یونگی هستم... پس باید دیگه دنبال یه نفر دیگه باشم...
لیسا گفت : چیشده؟ چرا ناراحت شدی؟ نکنه تو هم بایست یونگی بود؟
سریع جواب دادم : نه.. نه.. اصلا اینطور نیست.
جیسو پرسید : یعنی از یونگی بدت میاد که میگی اصلا اینطور نیست؟
جواب دادم : نه... منظورم این بود که بایسم یونگی نیست... یعنی هستا... ولی خب من از اون جور آدمایی نیستم که به خاطر خودش بخواد زندگی بقیه رو خراب کنه.
جیسو پرسید : یعنی الان تو داری اعتراف میکنی که عاشق یونگی هستی ولی داری بیخیالش میشی؟
جواب دادم : خب... آره چون قرار نیست که کسی رو مجبور کنم به زور منو دوست داشته باشه؛ مگه نه؟
جیسو آروم گفت : راست میگ... که یهو در باز شد و جنی اومد داخل و درو بست و گفت : هووففف به زور بهشون فهموندم که اون پسره برادرت بود نه دوست پسرت. به هر حال تو قرار بود فلشت رو بهم بدی و آهنگ رو ببینیم. آروم گفتم : آره، فلش. و کیفم رو باز کردم و فلشم رو در حالی که داشتم به رابطه اونو یونگی فکر میکردم؛ بهش دادم. تو دلم گفتم : خب... من که از دستش ناراحت یا عصبانی نیستم... نه از دست اون و نه از دست یونگی... تو این دنیا خیلیا هستن که عاشق یونگی هستن ولی اون فقط میتونه با یه نفر باشه و اون یه نفر هم جنیه... سخته که با قرار گذاشتن عشقم با همگروهیم رو قبول کنم... ولی خب تقصیر هیچکدومشون نیست... این منم که این وسط اضافیم...
با تمام توانم به طرف اتاق بلک پینک دویدم... البته چاره ای جز فرار کردن نداشتم. وقتی وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم و روی زمین نشستم و میخواستم که به همه اتفاقایی که در عرض همین چند دقیقه پیش افتاده، فکر کنم که رزی، جیسو و لیسا درو با شدت باز کردن و سریع اومدن داخل و درو بستن و به طرف من اومدن. پرسیدم : چی شد؟ توضیح دادین؟ رزی جوابم رو داد : نه بابا. همین که تو در رفتی ما چند ثانیه با چشم های گرد شده به هم دیگه زل زدیم ولی وقتی دوست پسر عزیز و گرامی جنی میخواست حرف بزنه ما هم در رفتیم ولی جنی الان داره بهشون همه چیو توضیح میده. گفتم : باشه... وایستا... مگه جنی دوست پسر داره ؟... خودشم یکی از اعضای بی تی اس...
لیسا جوابم رو داد : مگه جنی بهت چیزی نگفته؟
گفتم : نه نگفته
جیسو گفت : حدود سه یا چهار ماهه که جنی داره با یونگی قرار میزاره.
وایستا ببینم..... یونگی... یییووووننننگگگگیییی.... یه لحظه احساس کردم بدبخت ترین آدم تو زمین هستم... بایسم یا بهتره بگم کراشم داره با همگروهیم قرار میزاره... چچرراااا؟؟؟ دقیقا چچچررااا؟؟؟... هععییی تف تو این شانس کوفتی... ولی تقصیر هیچکدومشون نیست... این دوتا به هم علاقه داشتن و بهم دیگه رسیدن این منم که این وسط عاشق یونگی هستم... پس باید دیگه دنبال یه نفر دیگه باشم...
لیسا گفت : چیشده؟ چرا ناراحت شدی؟ نکنه تو هم بایست یونگی بود؟
سریع جواب دادم : نه.. نه.. اصلا اینطور نیست.
جیسو پرسید : یعنی از یونگی بدت میاد که میگی اصلا اینطور نیست؟
جواب دادم : نه... منظورم این بود که بایسم یونگی نیست... یعنی هستا... ولی خب من از اون جور آدمایی نیستم که به خاطر خودش بخواد زندگی بقیه رو خراب کنه.
جیسو پرسید : یعنی الان تو داری اعتراف میکنی که عاشق یونگی هستی ولی داری بیخیالش میشی؟
جواب دادم : خب... آره چون قرار نیست که کسی رو مجبور کنم به زور منو دوست داشته باشه؛ مگه نه؟
جیسو آروم گفت : راست میگ... که یهو در باز شد و جنی اومد داخل و درو بست و گفت : هووففف به زور بهشون فهموندم که اون پسره برادرت بود نه دوست پسرت. به هر حال تو قرار بود فلشت رو بهم بدی و آهنگ رو ببینیم. آروم گفتم : آره، فلش. و کیفم رو باز کردم و فلشم رو در حالی که داشتم به رابطه اونو یونگی فکر میکردم؛ بهش دادم. تو دلم گفتم : خب... من که از دستش ناراحت یا عصبانی نیستم... نه از دست اون و نه از دست یونگی... تو این دنیا خیلیا هستن که عاشق یونگی هستن ولی اون فقط میتونه با یه نفر باشه و اون یه نفر هم جنیه... سخته که با قرار گذاشتن عشقم با همگروهیم رو قبول کنم... ولی خب تقصیر هیچکدومشون نیست... این منم که این وسط اضافیم...
۲۳.۶k
۱۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.