بابام ناخدا و عاشق دریا بود.
بابام ناخدا و عاشق دریا بود.
بچه که بودم هروقت میرفت دریا منم با خودش میبرد،منو میبرد تو دل ترسم چون از دریا میترسیدم
میگفت آدم باید بره تو دل ترسش تا بتونه مهارش کنه اگه با ترست روبرو نشی مجبوری کل زندگیت رو با ترس بگذرونی.
بزرگتر که شدم دیگه از دریا نترسیدم ولی یه ترس بزرگتر داشتم،بزرگتر از دریا!
«ترس از دست دادن»
ناخدا اینبار با رفتنش منو با ترسم مواجه کرد و باعث شد دیگه از هیچی نترسم.
_ من بزرگتر شدم و ترسای جدید تو راهن اما اینبار ناخدام نیست.
نوشته ایی که پس از آپلود نشدنش نوشتم و قطعا مثل نوشته اولیهش نیست.
«من نوشت»
«ر.کاف»
بچه که بودم هروقت میرفت دریا منم با خودش میبرد،منو میبرد تو دل ترسم چون از دریا میترسیدم
میگفت آدم باید بره تو دل ترسش تا بتونه مهارش کنه اگه با ترست روبرو نشی مجبوری کل زندگیت رو با ترس بگذرونی.
بزرگتر که شدم دیگه از دریا نترسیدم ولی یه ترس بزرگتر داشتم،بزرگتر از دریا!
«ترس از دست دادن»
ناخدا اینبار با رفتنش منو با ترسم مواجه کرد و باعث شد دیگه از هیچی نترسم.
_ من بزرگتر شدم و ترسای جدید تو راهن اما اینبار ناخدام نیست.
نوشته ایی که پس از آپلود نشدنش نوشتم و قطعا مثل نوشته اولیهش نیست.
«من نوشت»
«ر.کاف»
۸.۹k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.