ازدواج اجباری
پارت۱۱
*بعد از سه روز*
*تهیونگ همچنان منو تو اتاق زندانی کرده بود...اصلا درکش نمیکردم!*
*کم کم حرفاش باورم شد...یعنی واقعا جانگ کوک بهم اهمیت نمیده! اگه میداد حتما تا الان میومد نجاتم*
*داشتم تو سکوت فکر میکردم...که ناگهان تهیونگ وارد اتاقم شد*
ته: دیدی؟ بعد از سه روز هنوزم نیومد تا نجاتت بده
تو: تو داری اینجوری میگی که ترکش کنم..
*تهیونگ خندید*
ته: باور نمیکنی؟
*سرم رو به علامت نه تکون دادم*
ته: خوددانی، با این کارت خودت رو عذاب میدی
تو: مثلا میخوای چیکار کنی؟
*ته محکم صورتمو گرفت*
ته: جرات نکن با من اینجوری حرف بزنی
*داد*
تو: داره دردم میگیره...ولم کن!
*تهیونگ صورتمو ول کرد و از اتاق رفت بیرون*
*تلفنم هم همراهم نبود وگرنه به کوک زنگ میزدم...*
*کم کم داشت نگرانیم زیاد میشد*
*مدتی بعد*
*صدای داد زدن تهیونگ رو شنیدم، انگار داشت مانع ورود یکی میشد!*
*یعنی...جانگ کوک اومده بود نجاتم بده؟*
ادامه دارد...
*بعد از سه روز*
*تهیونگ همچنان منو تو اتاق زندانی کرده بود...اصلا درکش نمیکردم!*
*کم کم حرفاش باورم شد...یعنی واقعا جانگ کوک بهم اهمیت نمیده! اگه میداد حتما تا الان میومد نجاتم*
*داشتم تو سکوت فکر میکردم...که ناگهان تهیونگ وارد اتاقم شد*
ته: دیدی؟ بعد از سه روز هنوزم نیومد تا نجاتت بده
تو: تو داری اینجوری میگی که ترکش کنم..
*تهیونگ خندید*
ته: باور نمیکنی؟
*سرم رو به علامت نه تکون دادم*
ته: خوددانی، با این کارت خودت رو عذاب میدی
تو: مثلا میخوای چیکار کنی؟
*ته محکم صورتمو گرفت*
ته: جرات نکن با من اینجوری حرف بزنی
*داد*
تو: داره دردم میگیره...ولم کن!
*تهیونگ صورتمو ول کرد و از اتاق رفت بیرون*
*تلفنم هم همراهم نبود وگرنه به کوک زنگ میزدم...*
*کم کم داشت نگرانیم زیاد میشد*
*مدتی بعد*
*صدای داد زدن تهیونگ رو شنیدم، انگار داشت مانع ورود یکی میشد!*
*یعنی...جانگ کوک اومده بود نجاتم بده؟*
ادامه دارد...
۳۵۸
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.