ازدواج اجباری
پارت ۱۲
*تو اتاق نشسته بودم که دیدم همه سر و صدا ها قطع شد*
*بیشتر نگران شدم، نکنه تهیونگ یه بلایی سر جانگ کوک اورده!*
تو: جانگ کوک! *داد*
*شروع کردم به داد زدن اسم جانگ کوک*
*ولی خبری ازش نبود*
*یکمی بعد دیدم یکی میخواد در رو باز کنه*
*ذوق کردم و فکر کردم جانگ کوکه*
*جانگ کوک با عجله وارد اتاق شد و در رو پشت سرش قفل کرد*
*دوید سمتم و محکم بغلم کرد*
جانگ کوک: همه جارو دنبالت گشتم! خیلی نگرانم کردی
تو: من هیچی یادم نیست...
جانگ کوک: مهم نیست، زود باش پاشو بریم ازینجا
*جانگ کوک دست و پاهامو باز کرد دستمو محکم گرفت*
*چک کرد ببینه کسی بیرون اتاق هست یا نه*
*سریع در رو باز کرد و دوتامون به بیرون از اون خونه فرار کردیم*
*خیلی خوشحال بودم که بلاخره ازون خرابه ازاد شدم*
*دویدیم سوار ماشین جانگ کوک شدیم*
تو: فکر کردم ترکم کردی و قرار نیست بیای نجاتم بدی
جانگ کوک: من تازه به دستت اوردم فکر میکنی به این زودی ترکت میکنم؟
تو: خب...وقتی تهیونگ اون حرفارو بهم زد باورم شد...
جانگ کوک: مگه...چی بهت گفت؟
*سکوت کردم و چیزی نگفتم، نمیخواستم بیخود ناراحتش کنم*
تو: هیچی...چیز مهمی نبودن
جانگ کوک: بگو ببینم، چیا بهت گفت؟
*همه چیز رو براش تعریف کردم، میتونستم خشم و عصبانیت رو تو چشماش ببینم*
ادامه دارد....
*تو اتاق نشسته بودم که دیدم همه سر و صدا ها قطع شد*
*بیشتر نگران شدم، نکنه تهیونگ یه بلایی سر جانگ کوک اورده!*
تو: جانگ کوک! *داد*
*شروع کردم به داد زدن اسم جانگ کوک*
*ولی خبری ازش نبود*
*یکمی بعد دیدم یکی میخواد در رو باز کنه*
*ذوق کردم و فکر کردم جانگ کوکه*
*جانگ کوک با عجله وارد اتاق شد و در رو پشت سرش قفل کرد*
*دوید سمتم و محکم بغلم کرد*
جانگ کوک: همه جارو دنبالت گشتم! خیلی نگرانم کردی
تو: من هیچی یادم نیست...
جانگ کوک: مهم نیست، زود باش پاشو بریم ازینجا
*جانگ کوک دست و پاهامو باز کرد دستمو محکم گرفت*
*چک کرد ببینه کسی بیرون اتاق هست یا نه*
*سریع در رو باز کرد و دوتامون به بیرون از اون خونه فرار کردیم*
*خیلی خوشحال بودم که بلاخره ازون خرابه ازاد شدم*
*دویدیم سوار ماشین جانگ کوک شدیم*
تو: فکر کردم ترکم کردی و قرار نیست بیای نجاتم بدی
جانگ کوک: من تازه به دستت اوردم فکر میکنی به این زودی ترکت میکنم؟
تو: خب...وقتی تهیونگ اون حرفارو بهم زد باورم شد...
جانگ کوک: مگه...چی بهت گفت؟
*سکوت کردم و چیزی نگفتم، نمیخواستم بیخود ناراحتش کنم*
تو: هیچی...چیز مهمی نبودن
جانگ کوک: بگو ببینم، چیا بهت گفت؟
*همه چیز رو براش تعریف کردم، میتونستم خشم و عصبانیت رو تو چشماش ببینم*
ادامه دارد....
۴۷۵
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.