عشق جونگکوک
#عشق_جونگکوک
#𝒑𝒂𝒓𝒕_41
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
موهامو پشت گوشم فرستادم و تیز بهش گفتم...
آنا :برو بیرون بزار من یک لباس آدمیزادی بپوشم...
جونگکوک :باشه فقط سریع چون تو رستوران هتل قرار داریم
سرمو به معنی باشه تکون دادم که از اتاق رفت بیرون. نفس آسوده ای کشیدم و پتو رو ول کردم که افتاد زمین.
امروز قیافش وقتی که بهش میگم شریک شرکتم دیدنی میشع... باید سوپرایزش میکردم
از تو چمدون یک سرهمی مشکی برداشتم و پوتینای مشکیمو در آوردم.
لباسمو پوشیدم و رفتم جلوی آیینه یک خط چشم گربه ای کشیدم با رژ لب کالباسی...
موهامو صاف بالا بستم و بعدش موهامو فر کردم.
با عطر تلخم دوشی گرفتم و خم شدم کیفمو برداشتم و عینکمو گذاشتم روی موهام و از اتاق زدم بیرون که دیدم جونگکوک با یک تیشرت مشکی چسب با شلوار مشکی با کتونی سفید منتظره... زل زده بود بهم و پلک نمیزد... هاهاها
با ناز انگشتمو روی گردنم کشیدم...
آنا :بریم ریس؟
خودشو جموجور کرد
جونگکوک :عا عاره بریم...
داشت میرفت که گفتم...
آنا :فقط یکچیزی
بطرفم برگشت که با خنده گفتم...
آنا :منم شریک شرکتم
تیز بطرفم برگشت و زل زد بهم.بعد چندثانیه خندید و سرشو پایین انداخت و بطرفم قدم برداشت...
جونگکوک :که این طور
سرمو با پرویی تکون دادم که سرشو آورد بالا و با جدیت گفت
جونگکوک :ثابت کن
سرمو تکون دادم و آبرویی بالا انداختم و گوشیمو از تو کیفم در آوردم. شماره یونجون رو گرفتم و گذاشتم روی اسپیکر...
یونجون :جانم
آنا :سلام... عام مگ من شریک شرکت دیگه نیستم؟ مگه تو درصدتو بهم ندادی؟
یونجون :چرا دادم چیزی شده عشقم؟
چشمام درشت شد که جونگکوک زیر لب یکچیزی گفت که نفهمیدم...
آنا :باشه ممنون فعلا
گوشیو قط کردم و دست به سینه زل زدم تو چشماش
آنا :باور کردی حالا؟
از عصبانیت دستی پشت گردنش کشید و به یکی زنگ زد...
جونگکوک :سلام آقای میرو... ببخشید جلسه نداریم
شرمنده ولی مشکل پیش اومده وقتی بعدن اومدید سئول باهم حرف میزنیم
بازم ممنونم که درک میکنین
گوشیو با عصبانیت پرت کرد روی مبل و بطرفم اومد...
جونگکوک :چرا اینکار رو کردی
متعجب گفتم
آنا :چیکار
جونگکوک :چه فکری تو سرته؟
آنا :هیچی؟بابا ولش کن
سرشو خاروند و شروع به قدم زدن کرد که یهو ایستاد
جونگکوک :خب خب... دو روز باید اینجا بمونیم بنظرت باید چیکار بکنیم؟
حالت متفکرا رو به خودم گرفتم و بعد جند ثانیه یک جرقه ای تو ذهنم زد...
آنا :بریم لب ساحل فوتبال یا والیبال ساحلی با چند نفر بازی کنیم
خندید و رفت روی مبل نشست و دست به سینه بهم زل زد...
جونگکوک :اون وقت با این لباسا؟
آنا :نه نه من لباس راحتی میپوشم
جونگکوک :خوبه من منتظر میمونم تا لباستو عوض کنی بیای
#𝒑𝒂𝒓𝒕_41
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
موهامو پشت گوشم فرستادم و تیز بهش گفتم...
آنا :برو بیرون بزار من یک لباس آدمیزادی بپوشم...
جونگکوک :باشه فقط سریع چون تو رستوران هتل قرار داریم
سرمو به معنی باشه تکون دادم که از اتاق رفت بیرون. نفس آسوده ای کشیدم و پتو رو ول کردم که افتاد زمین.
امروز قیافش وقتی که بهش میگم شریک شرکتم دیدنی میشع... باید سوپرایزش میکردم
از تو چمدون یک سرهمی مشکی برداشتم و پوتینای مشکیمو در آوردم.
لباسمو پوشیدم و رفتم جلوی آیینه یک خط چشم گربه ای کشیدم با رژ لب کالباسی...
موهامو صاف بالا بستم و بعدش موهامو فر کردم.
با عطر تلخم دوشی گرفتم و خم شدم کیفمو برداشتم و عینکمو گذاشتم روی موهام و از اتاق زدم بیرون که دیدم جونگکوک با یک تیشرت مشکی چسب با شلوار مشکی با کتونی سفید منتظره... زل زده بود بهم و پلک نمیزد... هاهاها
با ناز انگشتمو روی گردنم کشیدم...
آنا :بریم ریس؟
خودشو جموجور کرد
جونگکوک :عا عاره بریم...
داشت میرفت که گفتم...
آنا :فقط یکچیزی
بطرفم برگشت که با خنده گفتم...
آنا :منم شریک شرکتم
تیز بطرفم برگشت و زل زد بهم.بعد چندثانیه خندید و سرشو پایین انداخت و بطرفم قدم برداشت...
جونگکوک :که این طور
سرمو با پرویی تکون دادم که سرشو آورد بالا و با جدیت گفت
جونگکوک :ثابت کن
سرمو تکون دادم و آبرویی بالا انداختم و گوشیمو از تو کیفم در آوردم. شماره یونجون رو گرفتم و گذاشتم روی اسپیکر...
یونجون :جانم
آنا :سلام... عام مگ من شریک شرکت دیگه نیستم؟ مگه تو درصدتو بهم ندادی؟
یونجون :چرا دادم چیزی شده عشقم؟
چشمام درشت شد که جونگکوک زیر لب یکچیزی گفت که نفهمیدم...
آنا :باشه ممنون فعلا
گوشیو قط کردم و دست به سینه زل زدم تو چشماش
آنا :باور کردی حالا؟
از عصبانیت دستی پشت گردنش کشید و به یکی زنگ زد...
جونگکوک :سلام آقای میرو... ببخشید جلسه نداریم
شرمنده ولی مشکل پیش اومده وقتی بعدن اومدید سئول باهم حرف میزنیم
بازم ممنونم که درک میکنین
گوشیو با عصبانیت پرت کرد روی مبل و بطرفم اومد...
جونگکوک :چرا اینکار رو کردی
متعجب گفتم
آنا :چیکار
جونگکوک :چه فکری تو سرته؟
آنا :هیچی؟بابا ولش کن
سرشو خاروند و شروع به قدم زدن کرد که یهو ایستاد
جونگکوک :خب خب... دو روز باید اینجا بمونیم بنظرت باید چیکار بکنیم؟
حالت متفکرا رو به خودم گرفتم و بعد جند ثانیه یک جرقه ای تو ذهنم زد...
آنا :بریم لب ساحل فوتبال یا والیبال ساحلی با چند نفر بازی کنیم
خندید و رفت روی مبل نشست و دست به سینه بهم زل زد...
جونگکوک :اون وقت با این لباسا؟
آنا :نه نه من لباس راحتی میپوشم
جونگکوک :خوبه من منتظر میمونم تا لباستو عوض کنی بیای
۳۰.۵k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.