چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴⁰
بدون اینکه اجازه بده جونگ سو بیاد داخل، در و بست و سمت تخت رفت.
بیجون، روی تخت دراز کشیده بود و چهارتا سرم بهش وصل بود. از دیدنش توی اون حالت قلبش درد گرفت. عروسکش جاش روی تخت بیمارستان نبود..
اقای چوی، چند لحظه یکبار نچ نچی میکرد و نگاه تاسف باری به جونگکوک مینداخت.
چوی: اینجوری قرار بود مراقبش باشی؟
سکوت کرد و به امپولی چشم دوخت که از طریق نافش به شکمش منتقل میشد.
من: این امپول برای چیه؟
اقای چوی، بعد از زدن آمپول و درآوردن دستکش هاش روبه جونگکوک با اخم توضیح داد: بند ناف بچه، گره خورده! میفهمی یعنی چی؟ یعنی اگه دیر میاوردیش صددرصد سقط میشد! بیینم، از جایی افتاده؟ یا کسی هلش داده؟(پارت قبل سانگلی محکم هلش داد) بدنش تکون زیاد خورده و برای همین بند ناف بچه گره خورده و مانع شده تا اکسیژن و ویتامین به بدنش بچه برسه! اقای جئون..تکیلا یا ویسکی یا هر کوفت و زهرمار دیگه ایی اصلا اصلا، تاکید میکنم به هیچ عنوان واسشون خوب نیست و نباید بخورن! واقعا مطمئنید حواستون هست؟ بهتون گفته بودم بارداری سختی دارن!
نفس عمیقی کشید و دست از فحش دادن به خودش برداشت.
من: خودتون هم دیشب دعوت بودید اقای چوی، من سرم شلوغ بود و وقت نکردم،ولی..باشه..از به بعد بیشتر حواسم هست.
دکتر سری تکون داد: خوبه..داروهایی که نوشتم رو بگیرید و سر موقعه مصرف کنه. امپول هایی که براش زدم گره بند ناف رو باز کرده و یه نکته دیگه، وزنشون پایینه! باید خوردنشون رو بیشتر کنن.
جونگکوک سری تکون داد و نگاهی به چهره رنگ پریده اش انداخت.
دکتر: بهوش که اومدن، میتونید برید.
من: باشه..ممنونم.
....
احساس میکرد اگه زمین دهن وا کنه میره توش. از خجالت روش نمیشد سرشو بالا بیاره. اینکه الان انقد جون نداشت و شکمش درد میکرد که موقعه راه رفتن، جونگ سو کمکش کنه!
دست و پاهاش یخ کرده بود و احساس ضعف میکرد.
خوشبختانه، تهیونگ جلوی اسانسور دستشو گرفت و جیمین مثل یه گربه لوس، خودشو تو اغوشش انداخت.
ته: هی هی بچه گربه، کمرم شکست انقد سنگینی!
هینی کشید و تکیه شو از تهیونگ برداشت.
من: واقعنی انقد سنگین شدم؟
تهیونگ به رفتار های کیوتش خندید. چرا انقدر حس خوب از جیمین دریافت میکرد؟
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴⁰
بدون اینکه اجازه بده جونگ سو بیاد داخل، در و بست و سمت تخت رفت.
بیجون، روی تخت دراز کشیده بود و چهارتا سرم بهش وصل بود. از دیدنش توی اون حالت قلبش درد گرفت. عروسکش جاش روی تخت بیمارستان نبود..
اقای چوی، چند لحظه یکبار نچ نچی میکرد و نگاه تاسف باری به جونگکوک مینداخت.
چوی: اینجوری قرار بود مراقبش باشی؟
سکوت کرد و به امپولی چشم دوخت که از طریق نافش به شکمش منتقل میشد.
من: این امپول برای چیه؟
اقای چوی، بعد از زدن آمپول و درآوردن دستکش هاش روبه جونگکوک با اخم توضیح داد: بند ناف بچه، گره خورده! میفهمی یعنی چی؟ یعنی اگه دیر میاوردیش صددرصد سقط میشد! بیینم، از جایی افتاده؟ یا کسی هلش داده؟(پارت قبل سانگلی محکم هلش داد) بدنش تکون زیاد خورده و برای همین بند ناف بچه گره خورده و مانع شده تا اکسیژن و ویتامین به بدنش بچه برسه! اقای جئون..تکیلا یا ویسکی یا هر کوفت و زهرمار دیگه ایی اصلا اصلا، تاکید میکنم به هیچ عنوان واسشون خوب نیست و نباید بخورن! واقعا مطمئنید حواستون هست؟ بهتون گفته بودم بارداری سختی دارن!
نفس عمیقی کشید و دست از فحش دادن به خودش برداشت.
من: خودتون هم دیشب دعوت بودید اقای چوی، من سرم شلوغ بود و وقت نکردم،ولی..باشه..از به بعد بیشتر حواسم هست.
دکتر سری تکون داد: خوبه..داروهایی که نوشتم رو بگیرید و سر موقعه مصرف کنه. امپول هایی که براش زدم گره بند ناف رو باز کرده و یه نکته دیگه، وزنشون پایینه! باید خوردنشون رو بیشتر کنن.
جونگکوک سری تکون داد و نگاهی به چهره رنگ پریده اش انداخت.
دکتر: بهوش که اومدن، میتونید برید.
من: باشه..ممنونم.
....
احساس میکرد اگه زمین دهن وا کنه میره توش. از خجالت روش نمیشد سرشو بالا بیاره. اینکه الان انقد جون نداشت و شکمش درد میکرد که موقعه راه رفتن، جونگ سو کمکش کنه!
دست و پاهاش یخ کرده بود و احساس ضعف میکرد.
خوشبختانه، تهیونگ جلوی اسانسور دستشو گرفت و جیمین مثل یه گربه لوس، خودشو تو اغوشش انداخت.
ته: هی هی بچه گربه، کمرم شکست انقد سنگینی!
هینی کشید و تکیه شو از تهیونگ برداشت.
من: واقعنی انقد سنگین شدم؟
تهیونگ به رفتار های کیوتش خندید. چرا انقدر حس خوب از جیمین دریافت میکرد؟
ادامه در کامنت اول👇🏻
۷.۲k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.