پارت چـهل و سـه "((یونا و شوگا))
#پارت_چـهل_و_سـه "((یونا و شوگا))
لبخنـدی زدم و وارد کمپانی شدم..با دیدن من همه در گوشی حرف میزدن ک حرف چندتاشونو شنیـدم... +این همون دختریه که میگن رئیس عاشقشـه؟ +آخه برای چی رئیس باید از اون خوشش بیـاد؟ خودش به اون کیوتـی.. +دختـره ی ابله... فک میکنه میتونه مخ سونبه شوگا رو بزنـه!
برگشتم طرفشون و با اخم نگاهشون کردم و گفتم: زندگـیه من به خودم مربوطه پـس خفه شید! یه طوری نگاهم کردن و راهشونو کج کردن
به سمت دفتر شوگا رفتم و دسته گل رز مشکی ای رو که گرفته بودم روی میزش قرار دادم..
نگاهی بهم کرد و همونطور که روی صندلی نشسته بود گفت: این چیـه؟
یونا :چشمات نمیبینه؟ گُلَن دیگه! گُـل... تاحالا دیدی؟
با اخم نگاهم کرد و گفت: به چه مناسبتی؟
یونا :من بابت رفتارم معذرت میخوام یونگی.. من و ببخش..
اومد سمتم و گفت: انتظار نداشته باش شبیه قبل بشـم...! اینکه ازم ترسیدی بدجور زد توی ذوقم یونـا..
یونا: توعم اگر جای من بودی میترسیـدی..
نگاهی بهم انداخت و بغلم کرد ... آروم زمزمه کرد: از الان به بعد تو یونـآی مـنی..! پــس حواست به رفتارات باشه! هیچوقت از مـن نترس چون من فقد نگرانتـم..
سرم و توی بغل گرمش فرو بردم و گفتم: از الان به بعد من یونای توعم..حواسم به رفتارام هست
با این حرفم بلند خندید و سرشو نزدیک کرد.. چشماش و بست و نزدیک ترشد.. که یکهو در دفترش باز شد و یه دختر اومد تو..
دختر با چشمای گرد نگاه میکرد.. شوگا: چه خبرتونه؟ با تعجب نگاهشون کردم و از یونگی فاصله گرفتم
دختر با مِن مِن گفت: ی..یه اتفاق خ..خیلی بد افتاده..
شوگا:چه اتفاقی..؟
دختر: لوله ی دستشویی گرفته..
با این حرفش شوگا دستش و کوبید توی سرش و گفت: اینو باید به مسئول نظافت بگید نـه مـن.. برو بیرون دختره ی چندش!
دختره بعد از شنیدن این حرف لباش آویزون شد و رفت بیرون:)
نمیتونستـم جلوی خودم و بگیرم..خندم گرفتـه بود و بلند میخندیدم ک شوگـا گفت: چـیه؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم: حتـی حق ندارم بخندم؟ اجازه نمیدی بخندم؟
پشت میزش نشست و با دستاش صورتش و قاب گرفت.. نگاهی کرد و گفت: برو بیرون..بعدا باهم حرف میزنیـم
یونا:ولی ..یهو چیشد؟
شوگا: گفتـم بعدا حرف میزنیـم یونا
با ناراحتی داشتـم از در میرفتم ک صداش باعث شد سرجام وایسم..
شوگا: در ضمـن.. بیا جلوتر.. رفتم جلو و بالا سرش وایسادم.. پوکر نگاهش کردم و گفتم:بله سونـبه؟
شوگا:بیا پایین تر.. بالا سرش خم شدم..صورتم درست جلوی صورتش بود..
بوسه ای روی گونم کاشت و گفت: الان برو.. از دستم ناراحت نباش:)
((پایان پارت ۴۳))
لبخنـدی زدم و وارد کمپانی شدم..با دیدن من همه در گوشی حرف میزدن ک حرف چندتاشونو شنیـدم... +این همون دختریه که میگن رئیس عاشقشـه؟ +آخه برای چی رئیس باید از اون خوشش بیـاد؟ خودش به اون کیوتـی.. +دختـره ی ابله... فک میکنه میتونه مخ سونبه شوگا رو بزنـه!
برگشتم طرفشون و با اخم نگاهشون کردم و گفتم: زندگـیه من به خودم مربوطه پـس خفه شید! یه طوری نگاهم کردن و راهشونو کج کردن
به سمت دفتر شوگا رفتم و دسته گل رز مشکی ای رو که گرفته بودم روی میزش قرار دادم..
نگاهی بهم کرد و همونطور که روی صندلی نشسته بود گفت: این چیـه؟
یونا :چشمات نمیبینه؟ گُلَن دیگه! گُـل... تاحالا دیدی؟
با اخم نگاهم کرد و گفت: به چه مناسبتی؟
یونا :من بابت رفتارم معذرت میخوام یونگی.. من و ببخش..
اومد سمتم و گفت: انتظار نداشته باش شبیه قبل بشـم...! اینکه ازم ترسیدی بدجور زد توی ذوقم یونـا..
یونا: توعم اگر جای من بودی میترسیـدی..
نگاهی بهم انداخت و بغلم کرد ... آروم زمزمه کرد: از الان به بعد تو یونـآی مـنی..! پــس حواست به رفتارات باشه! هیچوقت از مـن نترس چون من فقد نگرانتـم..
سرم و توی بغل گرمش فرو بردم و گفتم: از الان به بعد من یونای توعم..حواسم به رفتارام هست
با این حرفم بلند خندید و سرشو نزدیک کرد.. چشماش و بست و نزدیک ترشد.. که یکهو در دفترش باز شد و یه دختر اومد تو..
دختر با چشمای گرد نگاه میکرد.. شوگا: چه خبرتونه؟ با تعجب نگاهشون کردم و از یونگی فاصله گرفتم
دختر با مِن مِن گفت: ی..یه اتفاق خ..خیلی بد افتاده..
شوگا:چه اتفاقی..؟
دختر: لوله ی دستشویی گرفته..
با این حرفش شوگا دستش و کوبید توی سرش و گفت: اینو باید به مسئول نظافت بگید نـه مـن.. برو بیرون دختره ی چندش!
دختره بعد از شنیدن این حرف لباش آویزون شد و رفت بیرون:)
نمیتونستـم جلوی خودم و بگیرم..خندم گرفتـه بود و بلند میخندیدم ک شوگـا گفت: چـیه؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم: حتـی حق ندارم بخندم؟ اجازه نمیدی بخندم؟
پشت میزش نشست و با دستاش صورتش و قاب گرفت.. نگاهی کرد و گفت: برو بیرون..بعدا باهم حرف میزنیـم
یونا:ولی ..یهو چیشد؟
شوگا: گفتـم بعدا حرف میزنیـم یونا
با ناراحتی داشتـم از در میرفتم ک صداش باعث شد سرجام وایسم..
شوگا: در ضمـن.. بیا جلوتر.. رفتم جلو و بالا سرش وایسادم.. پوکر نگاهش کردم و گفتم:بله سونـبه؟
شوگا:بیا پایین تر.. بالا سرش خم شدم..صورتم درست جلوی صورتش بود..
بوسه ای روی گونم کاشت و گفت: الان برو.. از دستم ناراحت نباش:)
((پایان پارت ۴۳))
۱۳۵.۳k
۳۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.