پـارت چهل و یـک " ((یونـا و شوگا))
#پـارت_چهل_و_یـک " ((یونـا و شوگا))
با خستگـی رفتـم خونه و روم و کردم طرف سولگی..هدفونـش روی گوشش بود و خوابیده بود.. نشستـم روی بدنش و پاهام و دور کمـرش حلقه کردم..
جیغ کشیدم: یااا نمیخوای بلنـد بشی؟
از خواب پرید و طوری عقب رفت ک یه متر عقب تر پرتاب شدم..
با تعجب نگاهم کرد و با حالی ک معلوم بود هنوز توی خوابه گفت: هـی..جیهوپ..مـن.. ک گفتـم دیگه باهات حرفـی ندارمـ.. و بعد دوباره چشماش بسته شد و خوابید..
دستـم و مشت کردم و کوبیدم روی شکـمش و گفتم: بلند شو دختره ی خوابالو..
از جاش پرید و سرجاش وایساد!
خوابش پریده بود:)
نگاهی بهم انداخت و گفت: یااا تو چته یونا؟ دوباره با شوگا دعوات شده و داری سر مـن خالی میکنـی؟
با شنیدن اسم شوگا لبخند عجیبی زدم و پریدم توی بغل سولگی
با چشمای گرد نگاهم میکرد و همش زیر لبی بهم میگفت دیوونه..
همونطور ک سرم روی شونه هاش بود ازش جدا شدم و جیغ کشیـدم: یونگـی بهم گفت دوستممم داره*--*
با تعجب نگاهم کرد و گفت: گفتـن چنین کلمه ای از شوگا بعیده !مطمئنـی واقعا گفت دوستت داره؟
نگاهش کردم و گفتم: نـه..فقد گفت بهم یه حسایی داره!
با تعجب نگاهم کرد و کوبید توی سرم.. از درد چشمام و بستم و با داد گفتـم: چـته دختره ی احمق؟
نگاهم کرد و گفت: یونگی هیچوقت عاشق نمیـشه این و بفهم..اونم گفته یه حسایی بهت داره منظورش حس تنفر بوده ابلـه!
نگاهی بهش انداختم و گفتم: بخاطر تنفـر روم غیرتی میشـه؟
جیغ کوچیکی کشید و گفت:یاا پس واقعا دوستت داره*-*
.
.
.
در رو باز کردم ک شوگا رو دیدم:) با دستاش صورتم و قاب گرفت و گفت: چقـد خوشگل شدی!
نگاهی به لباسام انداختم و گفتـم: میـای کمـک؟
شوگا: تو ک خوبـی..بیا بریم دیگه!
با چشمام به پشت سَرَم که سولگی با اخم دستاشو زده بود ب سینـش و میگفت نِمیام نگاهی انداختم
با تعجب نگاهم کرد و گفت: یااا فهمیـدم!
دستش و کشیدم و بردمش توی خونه.. رفت جلوی سولگی و با تعجب نگاهش کرد
شوگا:دیوونـه تو ک لباسای مهمونـی تنته چرا نمیـای بِریم؟
سولگی:میخواستـم بیام..ولی پشیمون شدم
دستشو به سمت موهای شینیون شدش برد و خواست موهاش و باز کنـه ک شوگا دستاشو گرفت و جلوی باز کردن موهاشو گرفت
نگاهی بهشون انداختم و سرفه ای کردم ک شوگا سریع دستشو زد کنار..
یونا:ولش کن..بیا بریم!
شوگا: هِی..اگر خواهرت لجبازه من از اون لجباز ترعم
من و سولگی با تعجب نگاهش کردیم ک جلوی سولگی زانو زدم و دستشو دور پاهاش حلقه کرد.. سولگی رو بغلش کرد و بزور از در برد بیرون.. منم پشت سرشون دویدم و در رو قفل کردم..
نگاهی به سولگی ک داشت داد میزد و دست و پا میزد ک شوگا ولش کنه انداختم و به شوگا ک با اخم سولگی رو انداخت توی ماشین و در رو بسـت..
((پایان پارت ۴۱))
با خستگـی رفتـم خونه و روم و کردم طرف سولگی..هدفونـش روی گوشش بود و خوابیده بود.. نشستـم روی بدنش و پاهام و دور کمـرش حلقه کردم..
جیغ کشیدم: یااا نمیخوای بلنـد بشی؟
از خواب پرید و طوری عقب رفت ک یه متر عقب تر پرتاب شدم..
با تعجب نگاهم کرد و با حالی ک معلوم بود هنوز توی خوابه گفت: هـی..جیهوپ..مـن.. ک گفتـم دیگه باهات حرفـی ندارمـ.. و بعد دوباره چشماش بسته شد و خوابید..
دستـم و مشت کردم و کوبیدم روی شکـمش و گفتم: بلند شو دختره ی خوابالو..
از جاش پرید و سرجاش وایساد!
خوابش پریده بود:)
نگاهی بهم انداخت و گفت: یااا تو چته یونا؟ دوباره با شوگا دعوات شده و داری سر مـن خالی میکنـی؟
با شنیدن اسم شوگا لبخند عجیبی زدم و پریدم توی بغل سولگی
با چشمای گرد نگاهم میکرد و همش زیر لبی بهم میگفت دیوونه..
همونطور ک سرم روی شونه هاش بود ازش جدا شدم و جیغ کشیـدم: یونگـی بهم گفت دوستممم داره*--*
با تعجب نگاهم کرد و گفت: گفتـن چنین کلمه ای از شوگا بعیده !مطمئنـی واقعا گفت دوستت داره؟
نگاهش کردم و گفتم: نـه..فقد گفت بهم یه حسایی داره!
با تعجب نگاهم کرد و کوبید توی سرم.. از درد چشمام و بستم و با داد گفتـم: چـته دختره ی احمق؟
نگاهم کرد و گفت: یونگی هیچوقت عاشق نمیـشه این و بفهم..اونم گفته یه حسایی بهت داره منظورش حس تنفر بوده ابلـه!
نگاهی بهش انداختم و گفتم: بخاطر تنفـر روم غیرتی میشـه؟
جیغ کوچیکی کشید و گفت:یاا پس واقعا دوستت داره*-*
.
.
.
در رو باز کردم ک شوگا رو دیدم:) با دستاش صورتم و قاب گرفت و گفت: چقـد خوشگل شدی!
نگاهی به لباسام انداختم و گفتـم: میـای کمـک؟
شوگا: تو ک خوبـی..بیا بریم دیگه!
با چشمام به پشت سَرَم که سولگی با اخم دستاشو زده بود ب سینـش و میگفت نِمیام نگاهی انداختم
با تعجب نگاهم کرد و گفت: یااا فهمیـدم!
دستش و کشیدم و بردمش توی خونه.. رفت جلوی سولگی و با تعجب نگاهش کرد
شوگا:دیوونـه تو ک لباسای مهمونـی تنته چرا نمیـای بِریم؟
سولگی:میخواستـم بیام..ولی پشیمون شدم
دستشو به سمت موهای شینیون شدش برد و خواست موهاش و باز کنـه ک شوگا دستاشو گرفت و جلوی باز کردن موهاشو گرفت
نگاهی بهشون انداختم و سرفه ای کردم ک شوگا سریع دستشو زد کنار..
یونا:ولش کن..بیا بریم!
شوگا: هِی..اگر خواهرت لجبازه من از اون لجباز ترعم
من و سولگی با تعجب نگاهش کردیم ک جلوی سولگی زانو زدم و دستشو دور پاهاش حلقه کرد.. سولگی رو بغلش کرد و بزور از در برد بیرون.. منم پشت سرشون دویدم و در رو قفل کردم..
نگاهی به سولگی ک داشت داد میزد و دست و پا میزد ک شوگا ولش کنه انداختم و به شوگا ک با اخم سولگی رو انداخت توی ماشین و در رو بسـت..
((پایان پارت ۴۱))
۱۲۴.۴k
۳۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.