پارت چهل و دو " ((یونـا و شوگا))
#پارت_چهل_و_دو " ((یونـا و شوگا))
با خنده رفتـم و سوار ماشین شوگا شدم.. با سرعت شروع کرد به رانندگی کردن:)
یه دستـش به فرمون ماشیـن بود و با اون یکی دستش دست مـن و گرفت.. با تعجب نگاهش کردم ک گفت: ته هیون عم اونجاس؟
سرم و چرخوندم و گفتم: آره..
یونگی:یادته گفتـم من دخترای بد زیادی رو ادب کردم؟ حق نداری نزدیکش بشـی اگرنه مجبور میشم ادبت کنـم^^
با این حرفش بلند زدم زیر خنده..
سولگی: اگر جملات عاشقانتون تمـوم شد میشه بگید کِی میرسیم؟
شوگا نگاهی به ساعتش کرد و پاش و بیشتر روی گاز فشار داد..
با اخم گفت: به تو مربوط نیست!
.
.
.
طوری چَسبیده بود بهم که نمیتـونستم جایی برم.. دستش و دور بازوم حلقه کرده بود و نمیزاشت با کسـی حرف بزنم هرچند صدای موزیک انقد زیاد بود که نمیشد فهمید دیگران چـی میگن^^
گارسون اومد جلومون و یه لیوان ویسکی بهمون داد ولی با خشم یونگی برطرف شد و سریع رفت
یونا:هی..ویسکی هم ممنوع؟
شوگا: الان ک بامنی همه چی ممنوع..
با اخم به روبروم نگاه کردم که صدای خنده ها و عشوه های سولگی کنار جیهوپ توی صدای آهنگ ترکیب شد.. اومدن نزدیک و دوباره باهم دوست شدن
با خوشحالی گفتم: خیلی خوشحال شدم که دوباره دوست شدید^^
هوپی نگاهی انداخت و گفت:یونگـی..چرا انقد خشن باهاش رفتار کردی؟
شوگا: خب نمیومد.. خشن سولگی بود که با وزن زیادش باعث شد کمر درد بگیرم!
سولگی دستش و روی دهنش کشید و گفت: چی؟ وزن زیاد؟
بهشون خندیدم و در گوش شوگا گفتـم که به سمت تِراس بریم..
حلقه دستش دور دستام سفت تر شد و رفتیم به سمت تراس
از اون بالا همه ی شهر معلوم بود
نگاهی بهش انداختم و گفتم:میدونی؟ من آفتاب گردونی عم که عاشق ماه شده
نگاهی بهم انداخت و گفت: آفتابگردون خودم باش تا کاری کنم ک هیچوقت محتاج خورشید نشـی
اهم اوهومی کردم و خواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت..
یونگی: فک نمیکنم کسی این اطراف باشه نه؟ پس هیچکس نمیـفهمه ک من و تو باهم رابطه داریم..
انقد نزدیک شد ک نفسای گرمش توی صورتم میخورد
با نگرانی گفتم: چی میـگی؟ رابطه؟ ی..یونگـی..تو خوبـی؟
یونگی: خـب پـس..
همش میومد جلوتر و منم میرفتم عقب تر ک پشتم خورد به سنگ
اشکام داشتن میومدن پایین..
یونا:چیکـار میکنـی یونگی؟
اومد جلوتر و چـسبید بهم..طوری ک بین شوگا و دیوار گیر افتاده بودم..دستشو دورم حلقه کرد و گفت: مشکـل از خودته..نباید بهم اعتماد میکردی! چرا باید به یکی انقد سریع اعتماد کنی؟
با هق هق گفتم: خواهش میکنم بزار برم یونگـی..خواهش میکنم!
نگاهی بهم انداخت و رفت عقب تر و پوزخندی زد:)
شوگا: من میخواستم از امشب عوض بشـم... بشم همونی که عاشقتـه و طوری رفتار میکنه ک دیگران بهت حسودیشون میشـه.. ولی تو حتی بهم اعتماد هم نداری! این یه امتحان بود..تو رد شدی یونا:) و بعد رفت و....
با خنده رفتـم و سوار ماشین شوگا شدم.. با سرعت شروع کرد به رانندگی کردن:)
یه دستـش به فرمون ماشیـن بود و با اون یکی دستش دست مـن و گرفت.. با تعجب نگاهش کردم ک گفت: ته هیون عم اونجاس؟
سرم و چرخوندم و گفتم: آره..
یونگی:یادته گفتـم من دخترای بد زیادی رو ادب کردم؟ حق نداری نزدیکش بشـی اگرنه مجبور میشم ادبت کنـم^^
با این حرفش بلند زدم زیر خنده..
سولگی: اگر جملات عاشقانتون تمـوم شد میشه بگید کِی میرسیم؟
شوگا نگاهی به ساعتش کرد و پاش و بیشتر روی گاز فشار داد..
با اخم گفت: به تو مربوط نیست!
.
.
.
طوری چَسبیده بود بهم که نمیتـونستم جایی برم.. دستش و دور بازوم حلقه کرده بود و نمیزاشت با کسـی حرف بزنم هرچند صدای موزیک انقد زیاد بود که نمیشد فهمید دیگران چـی میگن^^
گارسون اومد جلومون و یه لیوان ویسکی بهمون داد ولی با خشم یونگی برطرف شد و سریع رفت
یونا:هی..ویسکی هم ممنوع؟
شوگا: الان ک بامنی همه چی ممنوع..
با اخم به روبروم نگاه کردم که صدای خنده ها و عشوه های سولگی کنار جیهوپ توی صدای آهنگ ترکیب شد.. اومدن نزدیک و دوباره باهم دوست شدن
با خوشحالی گفتم: خیلی خوشحال شدم که دوباره دوست شدید^^
هوپی نگاهی انداخت و گفت:یونگـی..چرا انقد خشن باهاش رفتار کردی؟
شوگا: خب نمیومد.. خشن سولگی بود که با وزن زیادش باعث شد کمر درد بگیرم!
سولگی دستش و روی دهنش کشید و گفت: چی؟ وزن زیاد؟
بهشون خندیدم و در گوش شوگا گفتـم که به سمت تِراس بریم..
حلقه دستش دور دستام سفت تر شد و رفتیم به سمت تراس
از اون بالا همه ی شهر معلوم بود
نگاهی بهش انداختم و گفتم:میدونی؟ من آفتاب گردونی عم که عاشق ماه شده
نگاهی بهم انداخت و گفت: آفتابگردون خودم باش تا کاری کنم ک هیچوقت محتاج خورشید نشـی
اهم اوهومی کردم و خواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت..
یونگی: فک نمیکنم کسی این اطراف باشه نه؟ پس هیچکس نمیـفهمه ک من و تو باهم رابطه داریم..
انقد نزدیک شد ک نفسای گرمش توی صورتم میخورد
با نگرانی گفتم: چی میـگی؟ رابطه؟ ی..یونگـی..تو خوبـی؟
یونگی: خـب پـس..
همش میومد جلوتر و منم میرفتم عقب تر ک پشتم خورد به سنگ
اشکام داشتن میومدن پایین..
یونا:چیکـار میکنـی یونگی؟
اومد جلوتر و چـسبید بهم..طوری ک بین شوگا و دیوار گیر افتاده بودم..دستشو دورم حلقه کرد و گفت: مشکـل از خودته..نباید بهم اعتماد میکردی! چرا باید به یکی انقد سریع اعتماد کنی؟
با هق هق گفتم: خواهش میکنم بزار برم یونگـی..خواهش میکنم!
نگاهی بهم انداخت و رفت عقب تر و پوزخندی زد:)
شوگا: من میخواستم از امشب عوض بشـم... بشم همونی که عاشقتـه و طوری رفتار میکنه ک دیگران بهت حسودیشون میشـه.. ولی تو حتی بهم اعتماد هم نداری! این یه امتحان بود..تو رد شدی یونا:) و بعد رفت و....
۱۹۳.۵k
۳۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.